گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
مجمع الانساب
جلد دوم
.بزرگ اميد الديلمي‌




و بزرگ اميد مردي فاضل حكيم بود و هيچ نسبت خويشي با حسن نداشت و جملگي ملك ملاحده تا آخر عمر به فرزندان او بماند و ظاهر شرع را چنان كه حسن صباح ملعون رعايت مي‌كرد او نيز مي‌كرد. و در روزگار حسن، سلطان سنجر بسيار بكوشيد كه ملاحده را براندازد ميسر نشد. و حسن روزي فداييان را فريفته بود و روح ايشان خريده تا فرصت يافته بودند و نيم‌شب بر بالين سلطان سنجر
ص: 129
كاردي به زمين فرو كرده بودند. سلطان آن بديد و بترسيد و حسن پيغام فرستاد كه تا ظن نبري كه من بر تو قادر نيستم. سلطان بفرمود تا جمله راههاي آن مملكت به ملاحده بازگذاشتند و قصد ايشان نكرد و در عهد بزرگ اميد همچنان ايمن بودند.
و در عهد او بود كه اميرالمؤمنين المسترشد را بكشتند. و همه آيين و رسم حسن نگاه داشتي و چهارده سال در ضلالت بسر برد تا به دوزخ شد در سنه اثنين و ثلاثين و خمس مائه.

محمد بن بزرگ اميد

و چون آن ملعون به دوزخ خراميد پسرش محمد، قائم مقام او گشت و همان طريقه پدر نگاه داشت. و او را پسري بود كه نامش حسن نهاده بود و مردكي ديوانه مخبط دماغ بود و در مذهب الحاد تصرفات كردي و بعضي از احكام شرع بيفكندي و گفتي پدر من و جد من و حسن صباح هيچ يكي ندانستند و خرافاتي چند به هم نهاده بود. و عوام نيك معتقد او شدند به حكم آن كه حسن صباح نشان داده بود كه امامي پيدا خواهد آمد و آن ملعون گفتي كه امام منم! و مردم در ظن افتادند و پدرش مردمان را گرد كرد و او را تكذيب كرد و گفت او دروغ مي- گويد كه امام از نسل پيغمبر مي‌بايد و ما از ديلميانيم و نسب ما به غير از ديالم به هيچ قبيله ديگر نمي‌كشد. و خلقي را كه متابع پسرش بودند بكشت و از قلعه بيرون كرد. و محمد سه سال به جاي پدر اقامت نموده عازم ويل گشت در سنه خمس و خمسين و خمس مائه و پسرش بنشست. و اللّه اعلم.

الحسن بن محمد

اين مخذول چون استقلال يافت همان ترهات باز در ميان آورد. و خانه‌اي خوش ساخت به زر و جوهر نقش كرده و مردمان را گاهگاه بنمودي و گفتي اين بهشت است. پس روزي مردمان را گرد كرد و گفت اين قيامت كه خداي تعالي در قرآن فرموده البته خواهد بود و آن روزي است كه مردم را حساب كنند و جزا و ثواب و عقاب هر كس از نيكي و بدي بدهند اكنون امام به حق منم و نايب رب العالمينم و هركس كه نايب است هم‌جنسي است از منسوب پس بدانيد كه
ص: 130
خداي زمين منم و به فردا روز قيامت مي‌دارم و حساب هركس مي‌بينم و همه را از تكليف شرعي خلاص مي‌دهم. و بفرمود تا چهار علم بياوردند: يكي سبز و يكي سرخ و يكي سفيد و يكي زرد و در چهار ركن آن صحرا بردند و منبري بزد و خود بر منبر رفت و آغاز ترهاتي كرد كه كس ندانست كه چه گفت. نه زبان عبراني و نه عربي و نه پارسي و نه تركي بود گفت سخن امام چنين باشد. و ملحدي را بر پايه منبر نشانده بود و ترجمه آن اكاذيب مي‌كرد گفت امام مي‌فرمايد كه امروز روز قيامت است حساب مردم كردم و گناهها را همه بخشيدم و تكاليف شرعي از همه جهان برداشتم! و روز هفدهم رمضان بود از منبر به زير آمد و خوان بنهاد و بخوردند و دست به خمر و سماع و بربط كردند و بدين معني حكمي نوشت و به قلاع قهستان فرستاد و آن ملاعين را هم برخوردن خمر و روزه تحريض داد و بعضي از شرعيات بيفكند. عوام را اين مذهب خوش آمد و بر وي بجوشيدند و شش سال لواي الحاد برافراشت عاقبت او را برادرزني بود مردي مسلمان و در ميان ملحدان گرفتار بود. روزي خود را فداي اسلام كرد و كاردي بركشيد و حسن ملعون را بكشت و مردم را از فساد او خلاص داد در سنه احدي و ستين و خمس مائه.
مدت امارتش شش سال بود و بعد از او پسرش بنشست محمد بن حسن. و اللّه اعلم.

محمد بن حسن‌

و چون اين ملعون بنشست به صد مرتبه در فساد و الحاد بالاتر از پدر بود و او مطلقا دعوي خدايي كردي و اول كاري آن كرد كه كشندگان پدر را بازكشت.
و خود در آن قلعه از مسلمانان آن يكي بود كه پدر ملعون او را كشته بود، او را با جمله اتباع و اولاد بكشت و اين مسلمان از آل‌بويه بازمانده بود. و چون او را بكشت همان الحاد و كلپترات «2» كفر بنياد كرد. و او روزگاري دراز يافت زيرا كه آل‌سلجوق به هم برآمده بودند و هر روز پادشاهي برمي‌داشتند و يكي مي‌نشاندند و خلفا نيز همچنين متمكن نبودند و اهل مصر بر ايشان غالب، از اين سبب اين ملعون را كاري برآمد. و در روزگار او بسي فساد رفت و خيلي بزرگان اطراف را بكشتند و مالها بردند و راهها زدند. و مدت ولايت آن بي‌دين به چهل و شش سال
______________________________
(2). كلپتره به معني سخنان بيهوده و بي‌معني است (لغت‌نامه دهخدا).
ص: 131
كشيد و در سنه سبع و ست مائه به دوزخ افتاد و پسرش قائم مقام او گشت.

جلال الدين محمد بن الحسن نومسلمان‌

و عجب كه از ملعوني بددين چون او پسري مسلمان پيدا شد و او را ميل به اهل سنت و جماعت بود و كتابهاي خرافات پدر و جدان همه بسوخت و پيغام فرستاد نزديك خليفه وقت و پيش سلطان محمد خوارزمشاه و اظهار اسلام كرد. و او را نومسلمان خواندندي و تشريفات و خلع فرستادند و با او راه مكاتبت مسلوك داشتند و رخصت مواصلت دادند. او نيز مساجد و اربطه بساخت و پدران خود را دشنام داد و كافر خواند و مادرش به حج رفت و چون به بغداد رسيد خليفه احترام و عزت او نگاه داشت و ابهر و زنگان [- زنجان] به جلال الدين مقرر فرمود و جلال الدين با ملوك گيلان وصلت كرد. و در روزگار او خبر تسلط و شوكت پادشاه جهانگير چنگيز خان برسيد و اظهار طاعت و ايلي كرد و مطيع گشت و رسولان و هدايا فرستاد. و او بيست و يك سال بدين منوال حكومت قلاع ملاحده كرد و در سنه ثمان و عشرين و ست مائه وفات كرد.

علاء الدين حسن [بن] محمد

و او را اين يك پسر بيش نبود و او نه ساله بود. و چون پدرش را به زهر كشته بودند و نسبت آن قتل به خواهرش كرده او با خواهر پدر برآويخت و طلب خون پدر كرد. علي هذا جماعتي را بكشت و جمعي كه هنوز سوداي الحاد در دماغ ايشان متمكن بود گرد او درآمدند و همان اباطيل باميان آوردند و او را ملحد گردانيدند. و چون پنج سال از پادشاهي او بگذشت اين پسر را علت ماليخوليا پيدا شد و به حيثيتي شد كه هرچه گفتي و كردي همه خلاف عقل بودي و هيچ كس را يارا نبودي منع آن كردن و پيوسته شمشير بر دست خود گرفته بودي و دائما رقعه‌ها نبشتي و سرش مهر كردي و به دست مردم دادي كه به فلان جاي بريد. و چون ببردندي نبشته بودي كه دارنده را بكشند! يا چندين هزار دينار به وي دهند! و
ص: 132
هيچ كس زهره نداشت كه رقعه نبردي يا بگريختي. و خود را خداي بزرگ خواندي و هرگز تدبير ملك نكردي. بجز مأكول و مشروب ندانستي و هيچ نصيحت كس قبول نكردي. و جمله نواب و ندما از دست او در عذاب بودندي تا روزي او را ديدند نيم‌شب در گله‌گاه گوسفندان خفته مست او را كشته بودند در سنه ثلاث و خمسين و ست مائه. مدت ملكش بيست و پنج سال.

ركن الدين خور شاه بن الحسن‌

او هم راغب اسلام بود و خواست تا مسلماني كند و مرد فرستاد به تمامت ممالك و گفت مسلماني كنيد. و يسورنوئين از قبل پادشاه جهانگير شحنه همدان بود پيش او رسول فرستاد و اظهار ايلي كرد. يسور جواب فرستاد كه وصول ركاب پادشاهزاده جهان هولاكو خان به عراق نزديك است بايد كه قلعه‌ها را خراب كني و به زير آيي و استقبال كني تا آنچه حكم و يرليغ او باشد نفاذ يابد. پس برادر خود را- شهنشاه- با رسولان و بسيار تحف‌پذيره هولاكو خان فرستاد و بعد از مدتي جواب رسيد كه ركن الدين خورشاه برادر را فرستاد آمد و شرايط خدمت بجاي آورد حكم آن است كه خورشاه قلعه را خراب كند و خود به خدمت ركاب آيد.
خورشاه قبول ايلي را ملتزم شد و بعضي از قلاع بكند الا قلعه الموت و لمسر كه آن را دربكند و شحنه طلب كرد. امير توكل بهادر را به شحنگي سرحد ملحد بفرستادند.
يك سال بماند و خورشاه تقاعد و تخلف مي‌نمود. و چون لشكر جهانگشاي پادشاه- زاده هولاكو خان به ري رسيد خورشاه برادرزاده خود سيف الدين را با وزير خود بفرستاد نام او شمس الدين گيلكي و عذري گفتند. پادشاه قبول نفرمود و جمعي لشكر را فرمان داد تا گرد قلاع ملاحده برآمدند. خورشاه بترسيد و كودكي را بيرون فرستاد كه اين پسر من است و من خود به اثر مي‌آيم. هولاكو خان به تفرس بدانست كه او فرزند خورشاه نيست گفت چاره‌اي نيست از آن كه خود بيايد. و مغولان گرد قلعه‌ها درآمدند و خورشاه از كام و ناكام به زير آمد با يك پسر و برادران و اقربا و زمين حضرت پادشاه را ببوسيد و فرمان شد تا جمله قلاع را غارت دادند و صامت و ناطق بستدند و هرچه خزاين بود همه را به لشكر تخصيص فرمود. و مدت ملك ملاحده بسر آمد و قلاعي كه به مدت صد سال ملوك آل سلجوق سعي كردند كه
ص: 133
خراب كنند و نتوانستند به دولت پادشاهزاده هولاكو خان عاليها سافلها گشت و از ملاحده ديار نماند.
و ركن الدين خورشاه چون به حضرت هولاكو خان رسيد اين رباعي برخواند، رباعي:
شاها به درت به زينهار آمده‌ام‌وز كرده خويش شرمسار آمده‌ام
اقبال تو آورد مرا موي كشان‌ورنه به چه كار و به چه بار آمده‌ام؟ هولاكو او را بنواخت و مدتي در اردو حاضر مي‌بود و بر كنيزكي عاشق شد پادشاه او را به وي بخشيد. و چون عادت ملوك ملحدان آن بود كه پيوسته به شتر و گوسفند ميل كردندي و بازي كردندي هولاكو خان روزي دويست شتر به وي بخشيد. و چون بخت بد و زوال عمر، گريبان بقاي خورشاه گرفته بود او را هوس اردوي منگوقاآن در سر افتاد. از حضرت هولاكو خان درخواست تا او را كسيد كند. هولاكو او را با نه كس از پسران و خويشان به اردوي اعظم فرستاد و در قراقورم به شرف زمين بوس رسيد. چون چشم قاآن بر وي افتاد گفت كيست؟
گفتند ملك ملاحده است كه ايل شده و به دعاگويي دولت آمده فرمود كه حكم و يرليغ من همان است كه در اول نفاذ يافته او را با عراق بايد رفت پيش برادرم هولاكو. و چون اين حكم برفت ايشان را بازگردانيدند فرمان شد تا از ايشان ديار نگذارند. هر نه را در خيمه‌اي كردند و خيمه بر سر ايشان فرو آوردند و به زخم ميخكوب و چوبدستي اعضاي ايشان را نرم بماليدند چنان كه از ملاحده نه نرينه ماند و نه مادينه. و شر و فساد قومي كه از بيم ايشان هيچ پادشاه و گردنكش را در حرم و حجره و سر تخت زهره و ياراي خواب و قرار نبود به دولت پادشاه جهان هولاكو خان مندفع شد كه نسل و نسب اين پادشاه جهانگير كشورگشاي تا دور دامن قيامت باقي باد.
ص: 134

خوارزمشاهيان طايفه هشتم از طوايف هشت گانه خوارزمشاهيانند

اشاره

اصل اين سلاطين هم از ترك است. ملوك سلجوقيان را غلامي بود نام او بيلكاتكين. و اين بيلكاتكين به اميري رسيده بود در عهد سلطان ملكشاه بن الب- ارسلان. اين بيلكاتكين غلامي داشت نام او نوشتكين خاصه و چون باري تعالي در ذات او خمير بزرگي و دولت نهاده بود در خدمت رشيد آمد چنان كه بعد از خداوندش جاي او يافت و به اميري رسيد و به شحنگي خوارزم مقرر شد. و در آن زمان هركس كه حاكم خوارزم بودي او را «خوارزمشاه» گفتندي و سلطان ملكشاه، خوارزم را به نوشتكين ارزاني داشت. او را پسري بود به غايت نجيب و او را محمد بن نوشتكين گفتندي. و قطب الدين محمد بن نوشتكين مردي بي‌نظير آمد و انواع هنر و آداب فضايل حاصل كرد. و چون ملكشاه و نوشتكين هيچ يكي نماندند حكومت خوارزم به سبيل ارث از حكم سلطان بر كيارق بن ملكشاه بر قطب الدين محمد تحويل كرد و سي سال خوارزمشاهي به وي بماند و در عهد سلطان سنجر نيك معتبر و متمكن بود و يك سال خود به حضرت سلطان آمدي و يك سال پسر خود را اتسزبن محمد بفرستادي. و روزگاري به سلامت داشت و در سنه اثنين و عشرين و خمس مائه وفات يافت و پسرش اتسز به شرايط خوارزمشاهي قيام نمود.

خوارزمشاه اتسز بن محمد بن انوشتكين‌

اتسز بن محمد از حكم سلطان سنجر حاكم خوارزم شد. و اتسز از پدر بسي فاضلتر بود چنان كه تفسير قرآن نيكو دانستي و شعرهاي تازي و پارسي خوب گفتي
ص: 135
و تربيت علما و فضلا و شعرا كردي. و حضرت او قبله افاضل دهر بود و در خدمت سلطان سنجر خدمات مشهور و سعيهاي مشكور به تقديم رسانيد و در جمله حربهاي سخت ملازم ركاب سلطان بود و سلطان او را سخت دوست داشتي. و چون سلطان سنجر به ماوراء النهر شد به حرب طمغاج خان روزي پيشين‌گاه كار سلطان در ميان لشكر ترك تنگ آمده بود و سنجر به قيلوله خفته بود ناگاه برخاست و سلاح پوشيد و بر اسب جنگ نشست و بدوانيد. چون به حربگاه رسيد سلطان را ديد كارش سخت شده و در مضيق هلاك افتاده بكوشيد تا سلطان را خلاص داد. و چون خلاص يافت از اتسز پرسيد كه ترا بر حال من كه وقوف داد؟ گفت در خواب بودم و به خواب ديدم كه سلطان در تنگي افتاده بود برخاستم و روي به حربگاه نهادم.
و چون اتسز در خدمت سلطان سنجر نيك متمكن شد اركان حضرت سنجري به وي حسد بردند و او را قصدها كردند. اتسز مردي بيدار بود امارت آن بيافت و با رأي سلطان نمود و اجازت خوارزم خواست و سلطان اجازت داد. و چون وداع كرد و برفت سلطان سنجر روي به اركان دولت كرد و گفت اتسز پشتي قوي بود كه برفت ديگربار روي او مشكل توان ديد. و چون اتسز در خوارزم تمكين يافت و يك دو نوبت به حرب كفار شد و او را ظفر آمد و خزاين پر كرد، دم عصيان زد و سوداي سلطنت در سر او جمع شد و خلفاي بغداد به حكم آن كه از سلاطين سلجوقي جفاها مي‌ديدند نامه‌ها نبشتند به اتسز به اغوا و تحريض طلب ملك. و اتسز خود آثار زوال مملكت در سلاطين سلجوق مي‌ديد و به يكبار عاصي شد. سلطان سنجر يك دو نوبت به حرب او برفت و سه نوبت صلحا در ميان آمدند و به صلح قرار دادند.
و كار اتسز بالا گرفت و بر تخت نشست. و در زمان آخر چون سلطان سنجر در دست اتراك غز گرفتار آمد او اين واقعه بهانه ساخت و بدين وسيلت با سپاهي گران به خراسان آمد و خراسان را فرو گرفت و شحنگان و عمال خود بنشاند و هنوز سلطان سنجر خلاص نيافته بود كه اتسز وفات يافت و در ولايت آموي روزي رنجوري يافت در خيمه خفته بود كه آواز قرآن به گوش او آمد و اين آيت مي‌شنيد كه: وَ ما تَدْرِي نَفْسٌ بِأَيِّ أَرْضٍ تَمُوتُ «1»، چون هيچ كس را نمي‌ديد دانست كه آن تنبيهي است و وصايا كرد و هم در آن هفته وفات كرد. و رشيد وطواط بر سر جنازه او مي‌گريست و
______________________________
(1). از آيه 34 سوره لقمان.
ص: 136
مي‌گفت:
شاها فلك از سياستت مي‌لرزيدپيش تو به طوع بندگي مي‌ورزيد
صاحب‌نظري كجاست تا درنگردتا آن همه مملكت به اين مي‌ارزيد؟ و مرگ اتسز در سنه احدي و خمسين و خمس مائه بود.

خوارزمشاه ايل ارسلان بن اتسز

چون اتسز وفات كرد مملكت خوارزم بر پسر مهترش ايل ارسلان قرار گرفت و چون بعضي از امراي دولت با ايل ارسلان مخالف بودند اكثر ايشان را سياست كرد. و در زمان غيبت سلطان سنجر و موت اتسز، سلطان محمود بن محمد بن بغرا خان كه از خواهر سنجر بود سلطنت خراسان و تخت سنجر گرفته بود و غلامي بود از آن سنجر نام او مؤيد آيبه و نيك معتبر بود. بر سلطان محمود بن محمد خروج كرد و او را بگرفت و ميل كشيد و محبوس داشت. و ميان محمود و ايل ارسلان قديما سابقه دوستي بود. ايل ارسلان بدين بهانه به خراسان آمد و مؤيد آيبه را درپيچيد و بگرفت و بر وي مواضعه مالي عظيم كرد و به نيابت خود در خراسان بنشاند و خراسان به نام و خطبه و سكه ايل ارسلان مضبوط گشت. و بازگشت به خوارزم و در آن سال عزيمت ماوراء النهر كرد و روي به لشكر ختا نهاد و فتحي نامدار كرد و هيبت او در دلها بنشست و چندين سال محاصره قلاع ملاحده كرد و در سنه ستين و خمس مائه وفات كرد. ملكش نه سال بود.

خوارزمشاه سلطان شادبن ايل ارسلان‌

ايل ارسلان را دو پسر بود: بزرگتر تكش و خردتر سلطان شاه. و چون ايل- ارسلان وفات يافت تكش در ولايت جند بود. و سلطان شاه از تركان خاتون بود و در خوارزم بر تخت نشست و كار ملك به تدبير مادر بسر مي‌برد و امرا مصلحت در آن ديدند كه استحضار تكش كنند، به طلب او كس فرستادند. تكش دانست كه آمدن مصلحت نيست هم از آنجا روي به تركستان نهاد و پيش خان حال خود عرضه داشت و مالي عظيم تقبل كرد و سپاهي برگرفت و روي به خوارزم آورد.
ص: 137
سلطان شاه در غيبت تكش مدتي مملكت راند چون تكش برسيد، او با مادر بگريختند و به خراسان شدند و به مملكت مؤيد پيوستند و خزاين بسيار بريختند. و با برادر خيلي مصاف داد و مدتي مديد ميان ايشان وحشت بود تا در سر آن كار شد چنان كه ديگر آن در پادشاهي تكش بيايد. و سلطان شاه پادشاهي مردانه محتشم بود اما بختي موافق نداشت و طالعش شوريده بود و در سنه تسع و ثمانين و خمس مائه شكار فنا شد. مدت ملكش هشت سال.

خوارزمشاه تكش بن ايل ارسلان‌

سلطان تكش در سنه ثمان و ستين و خمس مائه به خوارزم آمد و بر تخت نشست.
و او سلطاني دادگر نيكوسيرت بود و لشكر ختارا با مالهاي وافر بازگردانيد و سلطان- شاه و مادرش با ملك مؤيد متفق شدند و مالهاي بسيار بذل كردند تا مؤيد مغرور شد و با تكش حرب كرد و گرفتار آمد و تكش بفرمود تا مؤيد را به دو نيم زدند و تركان خاتون را هم بگرفتند و بكشتند. و سلطان شاه بگريخت و پناه به ملوك غور برد و مدتي آنجا بود. چون ميان خان ختا به واسطه اداي مال مواضعه با سلطان تكش بد بود رو به حرب كشيد و سلطان ايلچيان ختا را به جيحون انداخت. خان استحضار سلطان شاه كرد سلطان شاه از غور و غرچه به ختا شد و با لشكري انبوه روي به خوارزم نهاد تكش بفرمود آب جيحون بر ممر ايشان بستند و اكثر هلاك شدند.
و سلطان شاه به خراسان گريخت و ناگاه بر شهر سرخس زد و ملك دينار- كه والي آن بود تركي از اتراك غز و حال او در مملكت كرمان بيايد- بگريخت و سلطان- شاه مدتي سرخس را تصرف نمود و باز سلطان تكش او را براند و همچنين هر وقتي ميان برادران اصلاح ذات البيني رفتي اما سلطان شاه به هيچ حال سر بر خط برادر نمي‌نهاد و دائما بر صوبي زده بودي و مملكتي را در تشويش انداختي تا در شهور سنه تسع و ثمانين و خمس مائه در شهر سرخس وفات يافت و ملك سلطان تكش صافي گشت و روي به عراق نهاد. و ميان اتابكان آل سلجوق و سلطان طغرل منازعت بود ميان ايشان صلح افكند و باز خراسان شد و پسر مؤيد استقلال يافته بود و خراسان را فرو گرفته سنجر شاه نام، تكش بر وي زد و او را بگرفت و ميل كشيد و به تدارك آن مشغول شد و خراسان را ضبط كرد و به ماوراء النهر شد و ملك سمرقند
ص: 138
را تابي سخت داد. و باز از براي طغرل سلجوقي به عراق آمد و آن بود كه طغرل كشته شد و مملكت عراق و آذربايجان بدست آمد. و قصد ملاحده كرد و ايشان را دستبردي مردانه نمود.
و چون سلطان طغرل كشته آمد تكش سلطنت عراق از دارالخلافه استدعا كرد مبذول نيفتاده در خشم شد و با خليفه بنياد مقاومت نهاد و عراق و آذربايجان به استقلال فرو گرفت. و چون به عراق باز آمد و ملاحده را فرو شكست ناگاه عارضه دموي پيدا گشت و به هيچ علاج به نشد و به جوار حق پيوست در سنه ست و تسعين و خمس مائه. مدت ملكش بيست و هشت سال.

السلطان علاء الدين محمد بن تكش بن ايل ارسلان‌

خلاصه خاندان خوارزميان او بود و در عهد او كار آل اتسز بالا گرفت و به درجه كمال رسيد لابد چون تمام شد عين الكمال پذيرفت و به وي ختم شد. و سلطان محمد در سلطنت بدانجاي رسيد كه هيچ كس از سلاطين بدان مرتبه نرسيد و جمله ايران زمين و مشرق و مغرب بگرفت. و چون پدرش وفات كرد او به حرب ملاحده مشغول بود و نزديك بود كه قهر ملاحده كردي حاليا منتي در بغل ايشان بست و به صد هزار دينار سرخ صلح كرد و بازگشت و به خوارزم آمد و بر تخت سلطنت نشست در سنه ست و تسعين و خمس مائه و امرا و اركان حضرت را بنواخت و خلع و تشريفات داد. و اول كاري كه در پادشاهي كرد آن بود كه مدتي به حرب ملوك غور مشغول گشت تا آن مملكت را با مملكت خود مضاف كرد و ممالك غزنين كه متصرفات آل محمود بود با خود گرفت و اين مملكت مذكور چون مستخلص گشت به پسر بزرگتر داد جلال الدين منكبرني «2» و بعد از اين مملكت سيستان و از پس آن مازندران بستد و سلطنت او به همه مشرق برسيد و در آخر عمر چنان مستولي شد كه در القاب، او را «سكندر ثاني» نوشتند و به ماوراء النهر شد و شش ماه آنجا بود تا جمله سمرقند و بخارا و ماوراء النهر بدست آمد و هيچ دست بالاي دست خود نمي‌ديد. چون دولتش بر فلك سعادت راست بايستاد و هلال
______________________________
(2). در متن: «جلال الدين منكوبي». و راجع به تلفظ و املاي اين كلمه رجوع شود به بحث مشبع استاد علامه مرحوم محمد قزويني در توضيحات جلد دوم كتاب جهانگشاي جويني.
ص: 139
سعادتش بدر گشت اول نقصاني كه پيدا شد آن بود كه هوس مملكت ختا در سر او افتاد. هرچند پيران كهن با وي گفتند كه پادشاهان پيشين هرگز كسي مصلحت نديده كه ختاوختن را بگيرد تو نيز قصد مكن او قبول نكرد و آن زنبور خانه را بشورانيد و برفت و غارت كرد و مستخلص شد. و الحق قوم ختا سدي بودند كه بر روي لشكر مغول تتار بودند چون آن سد رخنه شد قوم مغول را راه پيدا شد و آن بود كه عالم را بگرفتند و همه مملكت سلطان محمد را بر هم زدند چنان‌كه ذكر آن علي حده خواهد آمده. ديگر خطا و غلط سلطان آن بود كه با خليفه وقت الناصر لدين- اللّه آغاز مناقشت و مخالفت نهاد و فتاوي ائمه حاصل كرد مبني بر آن كه امامت آل‌عباس بر حق نيست و از روي شرع، خلافت و امامت ميراث اولاد علويان حسيني است و اگر سلطاني باشد كه او را استعداد آن باشد كه حق در مركز قرار دهد بر وي فرض است. و ائمه وقت اين فتوا بدادند و او بدين بهانه لشكر به جانب بغداد كشيد و شيخ زمانه شهاب الدين سهروردي در ميانه سفير شد و آن كار به خشونت كشيد. قضاء اللّه زمستاني سخت بود و سلطان چون به اسدآباد رسيد برفي پيدا شد كه جمله لشكرش از سرما بمردند پيدا بود كه از لشكر چقدر برستند و از چهارپايان خود اثر نماند و سلطان با هزار تأسف بازگشت. و خود در آن نزديكي درياي لشكر جرار پادشاه نامدار و سلطان كامكار چنگيز خان برسيد و قرار و نظام كار سلطان محمد بشد و موجب وحشت ميان چنگيز خان و سلطان محمد هم بدبختي سلطان بود. و چون باري عزاسمه خواست كه وديعتي كه به عاريت به دست او داده بود بازستاند و به صاحب حق دهد موجبش آن بود كه در آن وقت كه چنگيز خان و لشكر او بر جمله مشرق استيلا گرفتند و جمله بلاد شرقي را در تصرف آوردند هر چند با چنگيز خان گفتند كه بلاد غربي هم مملكتي بزرگ است و سلطان محمد نخوت عظيم در سر دارد و خليفه نيز خود دم عظمت مي‌زند ايشان را هر دو بايد داشت چنگيز خان جواب گفتي كه آن مملكت از ما دور است چون ايشان تعرضي به ما نمي‌رسانند ما نيز ايشان بحل كرده‌ايم. و غرض چنگيز خان آن بود كه جماعتي از تجار و بازرگانان از اين طرف هر سال متاعهاي خوب بي‌اندازه به تركستان مي‌بردند و به لشكر چنگيز خان مي‌فروختند تا راه اين اقمشه و بازرگانان بسته نشود از اين سبب متعرض ملك سلطان نمي‌شد چون سلطان را حيث «3» سعادت
______________________________
(3). احتمالا بايد خشت باشد.
ص: 140
از قالب دولت بيرون افتاده بود در آشوفتن فتنه مبادرت نمود و سابق شر و فساد گشت. و آن‌چنان بود كه جمعي بازرگانان روي به اردوي چنگيز خان نهادند و متاعها به يك ده بفروختند و چنگيز خان ايشان را تشريفات و پايزه داد و قومي هم از مسلمانان و هم از مغولان همراه ايشان كرد قريب چهارصد و پنجاه تن، و به مملكت سلطان فرستاد و پيغام داد كه چون سلطان محمد امروز از بأس ما ايمن است و ميان ما دوستي است بازرگانان او پيش ما آمدند و تشريف و نواخت يافتند ما نيز جمعي بازرگانان فرستاديم تا متاع اينجايي بدان طرف آورند و از آن طرف به ما رسانند. بايد كه شرايط دوستي بجاي آورد و ايشان را بدرقه كرده بازگرداند.
چون آن جماعت به ماوراء النهر رسيدند ملك ماوراء النهر از آنجا كه طمع در مال ايشان كرده بود با سلطان محمد نمود كه جمعي آمده‌اند از مسلمانان و به حمايت كافران شده‌اند، در دين اسلام روا نيست كه مسلمانان به حمايت كافران درآيند حكم آن چگونه است؟ سلطان بي‌آن‌كه غور و غايله آن ندانست «4» بي‌انديشه فرمود كه ايشان را همه بكشتند ناگاه چهار صد و پنجاه مسلمان بيگناه بكشتند و ندانستند كه به عدد هر تار مويي كه بر سر آن بازرگانان بود سر صد هزار پادشاه گردنكش برفت و جهاني در اضطراب آمد. چون اين خبر به شاه جهانگير رسيد عنان تمالك و تماسك از دستش برفت و عزيمت بر قلع ملك و استيصال خاندان سلطان مصمم كرد و آنچه قضا برنگيرد و قدر برنتابد يرليغ داد چنان كه ذكر آن در اول خروج چنگيز خان به تفصيل كرده آيد. و چون سلطان اين حكم كرد خود در عراق بود و به مدتي با گوش وي رسيد كه چنگيز خان را از اين حال خبر شده و لشكر خواهد آمد. خوف و فزع در نهاد او پيدا شد و به خراسان بازآمد و مدتي در نيشابور به عيش مشغول گشت خبر رسيد كه كوچلك خان پسر گور خان بر ماوراء النهر قصد مي‌كند. سلطان بدين مصلحت به سمرقند آمد و خود كوچلك از لشكر چنگيز خان گريخته و آواره مي‌شد و چون دفع كوچلك خان كرد و سلطان هنوز در سمرقند بود خبر آوردند كه توق‌طغان مقدمه لشكر چنگيز خان است و با سپاهي بزرگ مي‌رسد.
سلطان محمد هنوز شربت حرب و دستبرد مغول نچشيده بود با لشكري تمام روي به ولايت جند نهاد و استقبال لشكر مغول كرد و به كنار رودخانه برسيدند لشكرگاهي
______________________________
(4). بايد بدانست باشد.
ص: 141
ديدند پر از كشتگان و خون تازه. از مجروحي پرسيدند كه اين چه لشكري است؟
گفت لشكر مغول. سلطان از پي ايشان برفت و به ايشان رسيد و ايشان كمتر از لشكر سلطان بودند چون قلب كشيدند پيغام فرستادند كه ما را چنگيز خان به مصلحتي ديگر فرستاده و اجازت جنگ با سلطان محمد نداريم، تو دامن عافيت گير و برو و الا پاي بر دم اژدهاي نهي. سلطان گفت دهيد و آن روز تا بين العشائين حرب كردند هيچ يكي ظفر نيافتند هر دو لشكر فرود آمدند. مغولان در شب آتش بسيار كردند و برفتند. روز ديگر سلطان با سمرقند آمد خوف و هراس بر احوال او راه يافته و روزبه- روز آوازه چنگيز خان مي‌رسيد و سلطان مي‌ترسيد و از جهان و از مملكت سير شده بود و سن او به هفتاد رسيده و قضاياي حرب نيز برآمده در آن حال مي‌پيچيد و آن كار را چاره مي‌انديشيد. هيچ درماني ميسر نشد از بزرگان و وزرا و اركان حضرت مشورت خواست. وزرا گفتند مصلحت در آن است كه مملكت ماوراء النهر را ترك گوييم و سپاه بسيار در كنار جيحون جمع كنيم و بنشينيم كه هيچ لشكر اين سپاه گران نتوان شكست و جريده لشكرها خواستند و نگاه كردند به غير از لشكري كه در هر شهر مقيم بودند آنچه لشكر سلطاني بود با سليح تمام هفتصد هزار سوار بودند گفتند بدين لشكر جهان توان گرفت. سلطان گفت اين نه تدبيري است. يكي گفت ترك خراسان نيز بكنيم و به عراق رويم كه عراق ملكي فراخ است و از مغول دور است. سلطان هم نپذيرفت. ديگري گفت خراسان و عراق و ماوراء النهر هيچ- يكي خود نبود به مملكت غزنين رويم و كابل و بست و سيستان و هند در دست ما باشد حاليا اين سيل بگذرد دو سه روزي آنجا باشيم. سلطان اين رأي بپسنديد و عمادالملك وزير از براي آن كه از عراق بود مي‌خواست تا با ملك خود رود رأي سلطان بگردانيد و سلطان عزيمت عراق كرد. پس صد و ده هزار سوار نيكو در سمرقند بنشاند و وصيت كرد گفت فصيل و باره نيكو كنيد و به خراسان آمد. و به هر شهر كه مي‌رسيد مردم را از لشكر تتار مي‌ترسانيد و دل مردم زيادت مي‌شكست و مي- گفت:
شما هر كسي چاره جان كنيدخرد را بدين كار بيجان كنيد و مدتي در نيشابور به عيش مشغول شد و كار عالم در اضطراب افتاد و دست از حزم و ملكداري بكشيد و به غير از شراب و شاهد و لهو ندانستي. و سلطان جلال الدين كه پسرش بود مردي مردانه مجد بود و مي‌دانست كه اين كار
ص: 142
به هر حال به گردن او خواهد افتاد و اين غصه قصه اوست بارها پيش پدر عرضه داشت كه اين همه فكر و دهشت به خود راه دادن طريقه عقل نيست و كار جهانداري چنين باشد البته دل نبايد شكست و لشكر بسيار داريم به يكبار جمع بايد كرد و روي به مغول نهاد، اگر خود فتح ميسر شد آن نامي باشد تا جاويد و اگر كشته شويم باري تا دامن قيامت از سركوب ملوك عالم رسته باشيم. گويند صدواند ساله بار سر جمله جهان خوردند و چون خصم رسيد رعيت را به دست خصم دادند و خود گريختند. سلطان گفت اي پسر با بخت ستيزه نمي‌توان برد و امروز دست دولت ايشان بالاتر است با سر چه كنيم موجب نقص و بدنامي خواهد بود و اين مملكت ما تمام شده و خداي به ايشان داده دو سه روزي ديگر صبر كن چندان كه من رخت بربندم چون به تو رسد آن چنانچه داني مي‌كن.
سلطان جلال الدين چون اين سخن از پدر مي‌شنيد دل او سردتر مي‌گشت.
به هر حال خبر رسيد كه يمه و سبتاي با سي هزار سوار از جيحون گذشتند. سلطان به خوف و هراس روي به عراق نهاد و به ري آمد. امراي عراق و ري جمله استقبال كردند. سلطان مشورت با راي ايشان افكند گفتند پناه به شيران كوه بايد داد و قريب دويست هزار سوار گرد آن برآمدن كه كوهي محكم است. سلطان گفت اين خصم كه ما داريم به دويست و پانصد و ششصد التفات نخواهد كرد و گفت ملك لورستان را آواز كنيد. نصرة الدين هزار سب بيامد و زمين بوسه داد. سلطان از وي مشورت خواست. گفت ميان عراق و مملكت لور كوهي است محكم، مصلحت در آن است كه پناه بدان دهيم. سلطان گفت غرض تو لشكر در اين دره فرود آوردن انتقام ملك فارس است و غرض خود حاصل مي‌كني. به هرحال جمله ملوك هر كسي مأيوس به مملكت خود باز شدند و به ضبط بلاد و ممالك خود مشغول شدند. سلطان از ري به مازنداران شد و ملوك گيلان پيش او جان بر ميان بستند سلطان [را] رأي بدان قرار گرفت كه هرچه خزينه و حرم و زنان و فرزندان طفل است همه به جزيره آبسكون برد و آن جزيره‌اي است در ميان درياي مازندران و همچنين كرد و تركان خاتون كه مادرش بود با دختران و خزاين و اطفال همه بدان جاي تحويل كرد و قريب صد و پنجاه هزار سوار گرد آن جزيره بنشاند و باقي لشكر را اجازت داد تا برفتند. بعد از مدتي آوازه آمد كه لشكر مغول رسيد. سلطان از آن جزيره بيرون آمد و پياده برفت و كس ندانست كه به كجا رفت. روز ديگر
ص: 143
لشكر مغول برسيدند و جملگي زنان و عورات و خزاين همه غارت كردند و آن صد و پنجاه هزار سوار كس ندانست كه چگونه نيست شدند. و گويند سلطان قريب صد فرسنگ پياده برفت و رنجور شد و چون خبر هتك پرده حرم بشنيد شكمش فرو شد و بمرد. سبحان اللّه القادر كيف يشاء كه سلطاني بدان حشمت و هيبت در سال اول چنان به عظمت كه فلك از سياست او مي‌لرزيد و در سال دوم چنان ذليل كه در بياباني به پاي تهي بي‌كفن جان بداد. خدايا حاكم مطلق تويي. و اللّه اعلم.

السلطان جلال الدين منكبرني بن محمد بن تكش‌

سلطان جلال الدين منكبرني با پدر بود در جزيره آبسكون و مهتر پسران بود و ولايتعهد داشت. چون لشكر مغول به جزيره رسيدند او از راه آب برآمد و راه خوارزم گرفت. و خوارزم هنوز ايل نشده بود و دو پسر سلطان محمد آنجا بودند با زن سلطان و اين پسران يكي ازرق سلطان «5» نام بود و يكي آق‌ملك. و خوارزم را فروگرفته بودند به عزم آن كه سلطان جلال الدين را راه ندهند. سلطان جلال الدين چون اين معني بديد به خراسان رفت و در نيشابور بنشست مدتي مرمت حال خود و لشكر كرد چون انتعاشي پيدا كرد روي به غزنين نهاد كه مملكت او بود. ملوك آنجا جان بر ميان بستند و سلطان جلال الدين در غزنين بر تخت نشست و لشكري بسيار بر وي جمع شدند از ترك و تركمان و خلج و هندو و كابلي و سيستاني و غيرهم و خبر آمد كه تكجل نويين از امراي چنگيز خان به ولايت پروان رسيد.
سلطان روي بديشان نهاد و جنگي مردانه كرد و مغولان به هزيمت شدند. چون پيش چنگيز خان شدند فرمود تا سي‌هزار سوار به تكجل باز دادند و در فور باز- گردانيد. چون به حدود غزنين رسيد سلطان جلال الدين با پنجاه هزار سوار روي به وي نهاد و آن روز حربي سخت كردند روز ديگر مغول تمثالها ساختند و صفي از تمثال از پس لشكر بداشتند. لشكر سلطان پنداشتند كه ايشان را مدد رسيده بترسيدند و پشت بدادند. سلطان جلال ثبات نمود و بايستاد تا مغول را هزيمت داد و مظفر گشت و به غزنين باز آمد. و دو ملك بودند در غزنين: يكي امين‌ملك و يكي اغراق‌ملك. ميان ايشان ماجرايي افتاد و امين‌ملك تازيانه‌اي بر سر اغراق زد.
______________________________
(5). در تاريخ گزيده: «ارزلاغ».
ص: 144
سلطان بازخواستي نكرد. اغراق با بيست هزار سوار تركمان و خلج از پيش سلطان برفت و به كرمان شد. در اين حال لشكر بزرگ و چنگيز خان به نفس خود برسيد سلطان مضطر شد به ناچار در جنگ ايستاد و از پس، لشكر چنگيز خان بود و از پيش، آب سند. سلطان در ميان لشكر مغول كارش تنگ درآمد و عرصه ميدان بر وي تنگ مي‌شد. و حكم چنگيز خان آن بود كه جلال الدين را نكشند. از اين سبب ضربي به وي نمي‌كردند باشد كه دستگير شود. و چون هيچ چاره نماند اسبي نامي داشت برنشست و او را پاشنه زد و باز جهانيد. گويند ده گز بود. چون سلطان باز آن سوي رود رفت جمعي از خواص و غلامان كه طمع از جان بريده بودند به رود فرو كردند و مغولان از دنباله ايشان برفتند. چنگيز خان چون آن مردانگي سلطان جلال الدين بديد انگشت به دندان گرفت و روي بازپس كرد پسرانش ايستاده بودند به مغولي گفت از پدر، پسر چنين بايد و نهي كرد كه مغولان از پس او بروند و مغولان بازگشتند.
و سلطان [جلال الدين] برفت و به مملكت هندوستان اندر شد و با وي پنجاه مرد مانده بود. روزي به جمعي از هندوان رسيد و فرمود تا هر سواري چوبي ببريدند و بر آن هندوان زدند و اكثر بكشتند و مال ايشان غارت دادند و مرمت حال خود كردند. و از آنجا به شهر دهلي رفت. و سلطان شمس الدين ايلتمش- كه تركي بود از موالي سلاطين غور- سلطان دهلي بود و خيلي احترام كرد و جان برميان بست اما از سلطان خائف بود مبادا خلق هندوستان بر وي اتفاقي كنند خيلي هديه و خزينه پيشكش كرد. و سلطان از مملكت دهلي برفت. و در هندوستان هر كجا قلعه‌اي ديد بر آن مي‌زد و مي‌گرفت و مال مي‌ستد تا لشكرش معمور شدند خبر رسيد كه در عراق آوازه مغول ساكن شده و برادرش سلطان غياث الدين پيرشاه «6» بر تخت نشسته و مردم عراق هواي سلطان جلال الدين دارند. سلطان به تعجيل برفت و از راه مكران به كرمان آمد و يك ماه در كرمان بود و دختري به براق داد و حكومت كرمان بر براق مقرر كرد و خود عازم اصفهان گشت و با لشكري تمام به ري رفت و غياث الدين ري را حصار گرفت. سلطان مدتي در آن حدود ببود پس قصد بغداد
______________________________
(6). در تلفظ و املاي اين كلمه اختلاف است. در نسخه ما كاملا به همين شكل است ضمنا خوانندگان محترم را براي اطلاعات بيشتر به ص 201 ج 2 جهانگشاي جويني و ص 21 سمط العلي حوالت مي‌دهم.
ص: 145
كرد و از خليفه ناصر لدين اللّه مدد خواست. خليفه با ايشان بد بود. لشكري را به دفع سلطان برنشاند مقدم ايشان تركي نامش توشمر و سلطان به يك لحظه آن سپاه را بشكست و خيلي غنيمت يافت و ملك اردبيل نيز به جنگ پيش آمد آن نيز شكسته شد و سلطان به تبريز رفت. و اتابك ازبك خواهر سلطان داشت از سلطان استشعاري داشت بگريخت و سلطان مملكت آذربادگان را صافي كرد و ملك گرج بترسيد و سي هزار مرد را به حرب فرستاد ايشان را نيز بشكست و دو امير را بگرفت.
و سلطان به نفس خود عازم تفليس شد و آن ملك را مستخلص كرد و عزيمت روم و شام كرد. در اين حال خبر رسيد كه براق كه ملك كرمان بود عاصي شد. سلطان يك جريده برنشست و به هفده روز از تفليس به كرمان آمد. براق بترسيد و عذر خواست و سلطان به اصفهان باز آمد و بر تخت نشست و پادشاهي بر او قرار گرفت و ديگر باره لشكر به ممالك روم كشيد و شهر اخلاط را بگرفت و آن نواحي را ضبط كرد. خبر رسيد كه مغولان به ري رسيدند. سلطان به تبريز آمد و از آنجا به اصفهان شد و لشكر را ساز داد و به ري آمد و مصاف مغولان داد و برادرش غياث الدين پيرشاه آن روز غدري كرد لشكر سلطان منهزم شد. سلطان يك سواره بگريخت و به لورستان شد چند روز در دره‌اي پنهان شد و لشكر مغول تمامت اصفهان و قم و كاشان و آن حدود همه غارت كردند و چون مغولان برفتند سلطان به اصفهان بازآمد و امرا بر وي جمع شدند و كساني را كه در آن جنگ نامردي و غدر كرده بودند بگرفت و مقنعه بر سر كرد و باز عزيمت گرجستان و مملكت روم كرد و اهل گرج مدد از لشكر قبچاق خواستند و لشكري بزرگ بياوردند. سلطان پاره‌اي نان و پاره‌اي نمك پيش ايشان فرستاد و گفت اصل شما ترك است و ما نيز ترك و ضرورتي نيست كه مدد گرجيان كنيد. ملك قبچاق بازگشت. روز ديگر سلطان جلال الدين پيغام فرستاد به لشكر خصم كه امروز حرب يكان‌يكان كنيم و فردا جنگ بزرگ كنيم. پس آن روز خود سليح پوشيد و پيش صف آمد و از لشكر دشمن قريب صد سوار بيفكند و چون روز به نيمه رسيد سلطان به سر تازيانه اشارت كرد و به يكبار حمله كردند و گرجيان بگريختند و اخلاط مستخلص شد و بعضي از روم نيز بگرفت.
در اين حالت خبر رسيد كه جرماغون به حد عراق اندر آمد و قصد بغداد كرد.
سلطان به تبريز شد و رسولان فرستاد به خليفه و به ملوك و امراي عراق و گفت بدانيد كه مغول مستولي گشت و همه جهان گرفت اكنون چاره آن است كه هر
ص: 146
كسي به لشكري مرا مدد كنيد كه من شما را سدي محكمم و به يكبار و دوبار پاي بفشاريم ممكن كه دفع ايشان ميسر گردد و الا كه سخن من قبول نيفتد همه اسير مغول شويد و از ما و از شما ديار نماند. پس نه خليفه اين رأي قبول كرد و نه اهل عراق و سلطان در حدود آذربادگان بماند. مغولان كه بدان طرف آمده بودند برسيدند و حربي كردند سخت. و اين بازپسين جنگي بود كه سلطان كرد و هزيمت يافت و همه خزينه و اطفال و زنان و رخوت فوت شد. سلطان نيك‌دل شكسته شد و ترك لشكر و لشكرداري كرد و پنهان شد و كس ندانست كه كجا رفت. قومي گفتند به راه طبرستان و مازندران بيرون شد و گذر بر حشم كرد كرد. روزي جايي خفته بود. اكراد در لباس او كه همه مرصع بود طمع كردند و او را هلاك كردند.
قومي گفتند كه به لباس تصوف ملبس شد و خرقه‌اي پوشيد و سر در جهان نهاد.
هر وقتي در شهري كسي سر برزدي و گفتندي سلطان جلال الدين است و بدان سبب خيلي فتنه برخاستي علي هذا نام و نشان او كس نيافت.

السلطان غياث الدين پيرشاه بن محمد بن تكش‌

و سلطان محمد خوارزمشاه را بسيار پسران بودند اما آنچه در صدد پادشاهي بودند سه پسر بودند: اول سلطان جلال الدين منكبرني، دوم سلطان غياث الدين پيرشاه، و سوم سلطان ركن الدين. و چون سلطان جلال الدين را پدر در حيات بود مملكت سلطان محمود و سيستان و غزنين و هندوستان از آن وي بود و مملكت كرمان از آن غياث الدين و مملكت عراق بعضي از آن ركن الدين. پس چون سلطان جلال الدين سلطان شد او باد سلطنت در دماغ افكند و در سروقتي چنان هر وقت نيز عذر به گمان بي‌وفايي نهادي (؟) و سلطان جلال الدين از وي تحملها كردي تا روزي كه روزگار جلال الدين منقضي شد او هنوز مهوس آن كار بود دو سه روزي در كرمان بر تخت نشست و به عراق آمد و براق حاجب كه والي كرمان بود مربي او گشت.
و چون كار مغول قوي شد براق مردي داهي بود و بنياد ايلي و مطاوعت با سلاطين مغول نهاد- چنان كه ذكر آن به جاي خود بيايد- و كار سلطان غياث- الدين در تراجع افتاد. براق مادر [وي] را بخواست اگرچه سخني بزرگ بود.
ص: 147
سلطان غياث الدين از نارضا و رضا تن در داد و مادر سلطان زن براق شد. و مدتي كار براق در ترقي بود و سلطان غياث الدين محكوم او گشت اما تاب اهانت نمي- آورد و چون مست گشتي از وي سخنهاي نقض براق صادر گشتي و براق اغماض كردي. روزي به غايت مست بود در مجلس روي با براق كرد و گفت اين سلطنت مرو را كه به تو داد؟ جواب داد آن كس كه قباي ملك از پدر و برادر تو بركشيد و به مغولان پوشيد. سلطان غياث الدين فحشي گفت. براق بفرمود تا او را با مادر يكجا بكشتند و روزگارش بسر آمد.

السلطان ركن الدين غورسانجي

پسران سلطان محمد هركسي نامي تركي داشتند و سلطان ركن الدين را «غورسانجي» نام بود. به وقت آن كه سلطان محمد از عراق بازگشت او را نامزد ملك عراق كرد با ابهتي و عدتي روان شد و عماد الملك را بر سبيل اتابكي با وي بفرستاد. چون به ري رسيد امراي عراق برخلاف و عصيان او اتفاق كردند.
سلطان، محمد بن شرف الدين امير مجلس را به مدد او بفرستاد و حرب كردند و بر امرا مظفر شد و اكثر ايشان را بگرفت و بر هيچ كس آسيبي نرسانيد و همه را خلاص داده تشريف و نواخت ارزاني فرمود و بدين تلطف جمله اهل عراق مطيع امر و عريق ايادي (؟) گشتند و الانسان عبيد الاحسان. و چون خبر رسيد كه پدرش سلطان محمد از ماوراء النهر منهزم بازآمد او عماد الملك را بفرستاد تا سلطان را به آمدن به عراق تحريض دهد. آن بود كه عماد الملك سلطان را به عراق آورد و هم از ري عزيمت فرار كرده به مازندران شد و چون پدرش به مازندران رفت او نيز در عراق نتوانست بود به راه كرمان برفت و به ملك زوزن پيوست. او جان بر ميان بست و خزانه‌ها بريخت. چون نايره سطوت و هجوم مغول منطفي گشت باز به عراق آمد و بر در اصفهان بنشست. اهل اصفهان به مدد قاضي راه او ندادند و بازگشت. در شهر ري آمد و مدت دو ماه در ري مقام كرد. چون خبر آمدن مغول شنيد به فيروزكوه آمد و به قلعه تحصن جست. مغول در رسيدند و مدت پنج ماه محاصره قلعه كردند. عاقبت در دست مغول گرفتار شد و او را از قلعه به شيب
______________________________
(7). در متن: «ركن الدين اغورسايسي».
ص: 148
آوردند با تمامت اهل و عيال و خواص و خدم. چون او را به موقف يارغو بداشتند به چند الحاح بر وي كردند تا زانو زند قطعا زانو نزد، او را با تمامت اولاد بقتل آوردند. و از نسل سلاطين خوارزم كس نماند و اميد از روزگار ايشان منقطع گشت.
اين است احوال طوايف هشتگانه كه مفصلا شرح داده شد اكنون در احوال ملوك شروع كنيم و ايشان شش طايفه‌اند و بعد از اين ذكر سلاطين مغول و امراي ايشان چنانچه مفصل است اسامي ايشان ياد كرده شود. ان شاء اللّه- تعالي وحده رب الختم بالخير و السعاده و صلي اللّه علي خير خلقه محمد و آله و عترته- الطيبين الطاهرين و سلم تسليما كثيرا مباركا.
ص: 149

ذكر ملوك اطراف و ايشان شش طايفه‌اند

اشاره

ببايد دانست كه ذكر اين همه ملوك كه در اين مجموعه تا غايت رفت همه ذكر سلاطين بزرگ بود. يعني آنان بودند كه اكثر روي زمين در تحت تصرف ايشان بوده علي الخصوص مملكت ايران زمين. اما اين ملوك كه ذكر خواهد رفت نه ملوك روي زمين بوده‌اند اما ملوكي بوده‌اند كه هر قومي بر طرفي از ايران زمين حكم كرده‌اند چه به استقلال و چه به استبداد و چه از حكم سلاطين و خلفا و چه به حكم يرليغ مغول. و از هر كسي اثري مانده و حكومت و قبايل ايشان موروثي شده نخواستم كه ذكر ايشان در اين مختصر نباشد. و اين است مفصل ملوك اطراف. و اللّه اعلم.
ص: 151

ملوك شبانكاره [طايفه اول]

اشاره

طايفه اول ملوك شبانكاره‌اند و ايشان را به دو گروه نهاديم:
يكي قديم و يكي جديد

ملوك قديم شبانكاره كه ايل نبودند

اشاره
بدان كه غرض از تقديم ملوك شبانكاره بر ديگر ملوك آن است كه نسب ايشان نزديك جمله مورخان و اهل علوم انساب محقق و ثابت است و در آن بحثي و ريبي نيست كه ايشان از اسباط اردشير بابك ساساني‌اند و خيلي كتاب بدان مسطور و مذكور است و شجره انساب ايشان [كه] از مظفر الدين محمد بن مبارز تا به آدم رسد نزد ائمه و اهل تواريخ درست و منقح شده و مفصل اسامي ايشان اين است كه نوشته مي‌شود و هذا شرح اساميهم:
ملك مظفر الدين محمد بن قطب الدين مبارز بن نظام الدين حسن بن سيف الدين هزارسب بن نظام الدين حسن بن ابراهيم بن محمد بن ممان بن ممردبن يحيي بن زرسب بن مبارز بن ابراهيم بن محمد بن اسماعيل- و اين آن اسماعيل است كه در فارس‌نامه ذكر او رفته و اول كسي كه در اقوام شبانكاره بنياد حكومت نهاد اين اسماعيل بود- ابن مرزبان بن شهريار بن هرمز بن يزدجرد بن شهريار بن خسرو بن هرمز بن انوشروان بن قباد بن فيروز بن يزدجرد بن بهرام- و او را بهرام جور گفتندي- بن يزدجرد الاثيم بن شابور بن هرمز بن نرسي بن بهرام بن شابور بن هرمز بن شابور بن اردشير بن بابك بن ساسان بن ساسان بن ساسان الاكبر بن بهمن بن اسفنديار- بن گشتاسب بن لهراسب بن كي‌باشن بن كيقباد بن لورجاه «1» بن كي‌نسوت بن راس بن- نوذر بن منوچهر بن پشنگ بن ... «2» يهود ابن يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم بن آزربن ناحور بن ساروغ بن فالغ بن عابر بن ارفخشد بن سام بن نوح بن لمك بن متوشلخ بن اخنسوخ و هوادريس عليه السلام بن يزد بن مهلائيل بن قينان بن انوش بن شيث بن آدم عليه السلام. «3»
______________________________
(1). در اصل بهمين شكل و بدون نقطه.
(2). در نسخه اصل به اندازه يك كلمه سفيد.
(3). از آزر به بعد با تاريخ گزيده مقابله شد اختلافات جزيي داشت كه اصل را متن قرار دادم.
ص: 152
اكنون چون ايشان ملوك قديم العهداند ذكر اكثر ايشان كرده شد در هر بابي به موضع خود چون غرض ما ذكر ملوك شبانكاره است و آنها كه در ايام آخر يعني از آخر روزگار سلجوقيان تا وقتي كه ملوك شبانكاره تخت فارس بگرفتند و تا زماني [كه] حكومت فارس باز دست تراكمه سلغري افتاد كه ايشان را اتابكان گويند و از آنجا كه بنياد حكومت شبانكاره و بناي قلعه دارالامان كردند الي يومنا هذا كرده شود.

ملك العادل نظام الدين حسن بن ابراهيم تغمده اللّه بغفرانه‌
بدان كه مشهورتر و مستعدتر در ملوك شبانكاره اين حسن بن ابراهيم بوده و مردي به كار بوده و مدتي تخت فارس گرفته و حكومت رانده و بنياد بوق زرين- كه تا غايت هركس كه در فارس پادشاه بودي بر در او زدندي- او نهاده.
پس در شهور سنه خمس و خمسين و اربع مائه كه سلطان الب ارسلان سلجوقي- كه ذكر او رفته- به استخلاص ممالك عراق لشكر كشيد و به همدان بر تخت نشست منكوبرس را كه خويش او بود نامزد ممالك فارس كرد. چون لشكر منكو آهنگ شيراز كردند نظام الدين حسن مردي داهي بود دانست تاب لشكر منكو نياورد آيت فرار برخواند و با دويست مرد شبانكاره‌اي كه بر ايشان معولي داشت عزيمت شبانكاره كرد. منكوبرس اميري را از لشكر خود با هزار سوار از پي او فرستاد نام او جاولي. و جاولي در كوهي به نظام الدين حسن رسيد كه امروز آن را باره سمس (؟) گويند به زبان شبانكارگي و آنجا حربي سخت كردند و هنوز در آن كوه آثار آن حرب و گور كشتگان ظاهر است.
و نظام الدين منهزم تا به فستجان بيامد و جاولي نيز در عقب بيامد و در اين موضع كه راه فستجان است به ايك و به زبان شبانكاره‌اي آن را عقبه گل زرد گويند حربي كردند عاقبت هم انهزام بر نظام الدين افتاد و عازم فرگ شد و جاولي لشكر به فرگ كشيد و فرگ آن زمان از عداد ممالك كرمان بود والي فرگ پيش آمد و جاولي را دستبردي مردانه نمود و او را منهزم گردانيد و نظام الدين به فرغان شد و در بانك فحان (؟) بنشست. چون آوازه لشكر جاولي بنشست باز جوشناباد آمد كه خاندان قديم او و آبا و اجداد او بود و همان حكومت اقوام شبانكاره داشت. و در
ص: 153
آن زمان شبانكاره محقر ولايتي بود شهر و پادشاه خانه، ولايت جوشناباد بود و چهار قلعه محكم داشت كه هرگز از دست شبانكارگان نرفته بود يكي قلعه اصطهبانان و يكي قلعه اصطهيار و يكي قلعه رمبته و يكي قلعه جوشناباد [گشناباد] و آن همه شوكت شبانكارگان از براي استواري اين چهار قلعه بود و كوتوالان بر آن جاي ممكن.
پس چون منكوبرس نماند و جاولي نيست شد و روزگار سلجوقيان روي در تراجع نهاد- چنانكه ذكر رفت- و هركسي طمع در مملكتي كردند اكثر اتابكان ملوك سلجوق بعضي بر ري و بعضي بر عراق و بعضي بر آذربادگان و بعضي بر فارس مستولي شدند نظام الدين حسن ديگر باره به طمع مملكت فارس به فستجان آمد آوازه رسيد كه تراكمه سلغري مملكت شيراز را فرو گرفتند مقتداي ايشان سنقر بن مودود. نظام الدين طمع از ملك شيراز منقطع كرد كه لشكر [ش] صد يك لشكر تراكمه نبود عزيمت كرد كه باز جوشناباد رود. روزي در اين كوه كه امروز قلعه دارالامان است به شكار برنشسته بود و اين آب كه از شيف به بدره مي‌آيد بديد و او را خوش آمد آنجا تقدير قلعه‌اي محكم كرد و در آن چند ماه مهندسان را فرمود تا رسم قلعه نهادند و بناي باره و خندق و سور بنهاد و محلات و خانه‌ها را بنياد كرد و بعضي به اتمام رسانيد. و چون تمام شد يكي از پسران خود به كوتوالي معين فرمود و خود با قوم به جوشناباد مراجعت كرد.
و چون اين قلعه بدست آمد شبانكارگان را قوتي پيدا شد و بر صوب استيلايي و تسلطي مي‌كردند ملوك شيراز هرچند به دفع ايشان مي‌كوشيدند ميسر نمي‌شد و بنياد حرب و جدل فارس و شبانكاره از آن وقت است. و بنياد قلعه در سنه سبعين و اربع مائه بوده.
و چون نظام الدين را عمر از هشتاد برگذشته بود و بناي كارها را ضبطي داده و شبانكارگان نيك مستولي، هم در آن روزگار به جوار حق رحلت كرد و در جوشناباد مدفون شد.

الملك سيف الدين هزارسب بن حسن‌
چون نظام الدين نماند از وي فرزندان ماندند همه شايسته اما مستعد و
ص: 154
وليعهد سيف الدين هزارسب بود و پسر بزرگتر بود. و همان رسم و آيين پدر داشت.
و شبانكارگان را نيكو داشتي و ميلي عظيم به علم و طالب علمان داشت و علم فقه را نيكو دانستي و همه‌روزه به دراست و تعلم علوم شرع اقامت نمودي. و مردي خير بود و مردانگي داشت. مدتي امارت شبانكاره راند و در محافظت قلاع اربعه و استتمام قلعه دارالامان يد بيضا نمود و او نيز چون عمرش نصاب شصت يافت بگذشت. و اللّه اعلم.

الملك نظام الدين حسن بن هزارسب‌
حكومت شبانكاره با پسر هزارسب افتاد لقبش نظام الدين و نامش حسن و او اميري به غايت صاحب بخت فرخنده طالع بود و در روزگار او ولايت نيريز گشاده شد و پيش از اين نيريز از حساب فارس بوده. و اين حال چنان بود كه به روزگار پيشين كه ديالمه بر شيراز حاكم بودند حكام نيريز مردمان ديلم بوده‌اند و ديالم مردمان جبار ظالم بودند و اهل نيريز در دست ايشان در عذاب. و چون دولت ديالمه در تراجع افتاد شخصي از نيريز برخاست در سنه خمس و ستين و اربع- مائه و نامه كرد به دارالخلافه و نام اين مرد احمد بن زيد بود. و در نامه ياد كرد كه ديالمه بر اين ولايت مستولي شده‌اند و رونق اسلام برود اجازت فرمايند ايشان را قهر كنيم. خليفه وقت فرماني فرستاد مشتمل بر اجازت قهر و قمع ديالم و آن احمد را اقوام بسيار بوده‌اند همه را گرد كرد و با ديالم حرب كرده بعضي كشته و بعضي ازعاج كرده و حكومت نيريز گرفته و بعد از دو سه سال ديگر كه حكومت ايشان مستحكم شد بقاياي ديالم را به لطايف تدبير باز دست آورده و به بهانه آنكه با شما موافقتي و دعوتي مي‌كنم در خانه چوبين كرده و آتش زده و حكومت نيريز بر احمد زيد و اولاد او ماند سالها. و ايشان را عميدان گفتندي و اصل عميدان ايشان بوده‌اند.
پس چون نيريز همسايه شبانكاره بود، ملوك شبانكاره دائما دم استخلاص آن قصبه زدندي اما ميسر نمي‌شد. چون به عهد نظام الدين حسن رسيد با اين عميدان بناي موافقتي و دوستي نهاد و احيانا ايشان را بنواختي و تشريفات فرستادي و انديشه كرده گفت بايد كه مرا املاك و ضياع در نيريز باشد پس در اين محله
ص: 155
كه امروز باب بيان گويند چند قطعه ضياع بخريد و كارداران خود بر سر آن املاك فرستاد. غرض او آن بود تا دست تصرف او در آن ولايت باشد. پس به مرور دهور جمعي از بزرگان و مزارعان و كدخدايان نيريز مطيع و مسخر احسان خود گردانيد تا ايشان نيك و بد احوال عميدان باز مي‌نمودند. چون نظام الدين بر احوال قليل و كثير عميدان واقف شد روزي برخاست و با جمعي تمام از سوار و پياده متوجه نيريز شد به بهانه آن كه املاك خود را مي‌بينم. امراي نيريز و عميدان چون از آمدن امير نظام الدين حسن خبر يافتند جان بر ميان بستند و همه استقبال كردند نظام الدين ساعتي در محله فرود آمد و عميدان نزلي و طعامي كه ساخته بودند پيش آوردند. نظام الدين فرمود كه هنوز پگاه است و ما به عزم شكاريم شما با ما بياييد تا تماشاي شكار بكنيم و اين طعام نيز به شكارگاه آورند در آن جاي تناول بكنيم. چهل امير بودند از عميدان هريكي رستمي، [در] وقت با نظام الدين برنشستند و عزيمت صيد كردند و نظام الدين روي به دره پلنگان نهاد و مصلحة شكاري چند بيفكند. وقت پيشينگاه به دره فرود آمد و با لشكر و خواص خود به هم نهاده كه در وقت طعام خوردن چون ايشان همه فارغ باشند من دست به گردي گره كلاه مي‌برم بايد كه شما كار عمدا تمام كنيد و هركسي كتاره و خنجري و سلاحي در زير جامه پنهان كرده بودند. پس عمدا فرمودند تا مطبخ را به دره پلنگان آوردند و خوان بكشيدند. نظام الدين چون ديد كه عميدان همه به خوان نشستند و هيچ كس نايستاده به ميعاد دست به كلاه برد. شبانكارگان ديوآسا جستند و آن چهل امير را به يكبار بربستند و تا سخن گفته شد همه را بكشتند و از ايشان گورستاني ساختند و هنوز آثار گورهاي ايشان در راه نيريز هست.
چون ايشان را از دست برداشت خود برخاست و با سپاه به نيريز آمد اهالي نيريز استقبال كردند و مباركباد گفتند و شهر را تسليم كردند. و نظام الدين سه روز در نيريز بود و كارها را ضبط كرد و نواب و گماشتگان خود را بنشاند و بازگشت و به ايگ آمد و اما قلعه نيريز بدست نيامد كه محكم بود. نظام الدين مدتي در ايگ بود باز قصد جوشناباد كرد و پسر را قطب الدين در قلعه دارالامان بنشاند. و او را سه پسر بود: يكي بزرگتر را قطب الدين مبارز گفتي و يكي ديگر را لقب خود داده بود نظام الدين محمود و يكي را نام خود نهاده بود سيف الدين حسن. پس از مدتي
ص: 156
در جوشناباد وفات كرد.

الملك المرحوم المغفور قطب الدين مبارز بن نظام الدين حسن‌
و چون نظام الدين حسن وفات كرد قطب الدين مبارز برادر خود را در قلعه دار الامان بنشاند و خود عازم جوشناباد شد و جاي پدر بگرفت. و بدان كه پادشاهي شبانكاره او به اعلي درجه رسانيد و هر كاري كه كرد در مباني و تمهيد قواعد اميري و ملكي شبانكاره او كرده اگرچه پسرش مظفر الدين محمد مردي بي‌همتا بوده اما باني او بوده و حافظ مظفر الدين.
در ايام او مبالغي كارها اتفاق افتاده و اگر تفصيل آن خواهي در نسخه اصل اين كتاب مطالعه بايد كرد چه در اين موضع به طريق اجمال تقرير مي‌رود.
علي هذا اول كاري كه قطب الدين مبارز كرد آن بود كه قلعه نيريز را مستخلص كرد و اين حال چنان بود كه كوتوال قلعه نيريز مردي بود شول، او را امير حسين گفتندي و به حكم اتابك سعد بن زنگي كوتوال آن قلعه بود و عادت او آن بود كه كساني كه سپاهيان و كوتوالان نيريز بودندي به روز پيش او رفتندي بي‌سلاح و هر روز چون بيامدندي ايشان را تفحص كردندي و زير قبا و جامه‌هاي ايشان بديدندي تا سلاحي با ايشان نيست پس ايشان را بگذاشتندي. مردي بود جعفرنام و با ده يار خود بساخت هم از مردمان نيريز و ايشان مردمان معتبر بودند و اين جعفر را مويي دراز انبوه بود خنجري كوچك در ميان موي پنهان كرد و با آن نه يار ديگر به عادت به پاي قلعه آمد چون با وي سلاحي نديدند همچون هر روز دررفتند. چون به چاشتگاه رسيد و امير حسين خوان بخواست و دست به نان دراز كرد جعفر برخاست و ريش امير حسين بگرفت و سرش بدان خنجر از گوش تا گوش ببريد و بيامد و از بام قلعه به زير انداخت و بانگ زد كه دولت قطب الدين مبارز باد. و اين معني به همداستاني قطب الدين بود و قطب الدين در آن روز در ايگ بود ناگاه قاصد برسيد كه قلعه نيريز گرفتند. قطب الدين با پانصد سوار برخاست و به كوه دارك رفت و مرد فرستاد كه جعفر و ياران بيايند. ايشان گفتند امير كسي بفرستد تا قلعه به وي سپاريم و خود بياييم. قطب الدين كسي را از امنا بفرستاد و كليد قلعه بستد و در قلعه بنشست. ايشان هر ده بيامدند و زمين خدمت بوسيدند
ص: 157
قطب الدين ايشان را بنواخت و تشريف داد و همراه خود كرد و به پاي قلعه آمد و به اندرون رفت و قلعه را بديد. پس يكي كه مهتر ايشان بود نام او كريم الدين روزبه، مهتري قلعه داد و جمعي از شبانكارگان با وي يار كرد و قلعه را ضبط كرد و خود بازگشت و به جوشناباد باز شد و پسر خود را مظفر الدين محمد به قلعه دار الامان بنشاند.
و يكي از كارهايي كه قطب الدين كرده آن است كه مملكت كرمان را گرفته و برادر خود را به سلطاني نشانده و اين حال چنان بود كه چون كار كرمان در تراجع افتاد و قضيه آن بعد از اين ذكر رود كه سلاطين از نسل قاورد نماندند هركسي طمع ملك كرمان در بست. از فارس تير طمع در كمان نهادند و از خراسان خود ملك خود مي‌دانستند و عراق و يزد و اصفهان به همچنين. وزراي كرمان مصلحت در آن ديدند كه كرمان را باز تصرف پادشاهي دهند كه قهر اتراك غز و دفع تسلط ملوك اطراف را مستعد باشد و رأي به ملك قطب الدين قرار گرفت علي- هذا نامه‌ها نبشتند به استعانت و از جور و تعدي غزان بناليدند. ملك قطب الدين با چهار هزار پياده و ده هزار سوار از راه فرگ عزيمت كرمان كرد. چون برسيدند وزراي كرمان از خواستن او نادم شدند و دروازه‌ها دربستند اهالي شهر بيامدند به دل خود دروازه بگشادند و ملك را با سپاه به شهر درآوردند و بر تخت مملكت نشاندند. قطب الدين قريب ده روز بر تخت كرمان بود و كارها را ضبط داد و هرجا قلعه‌اي بود به شبانكارگان امين مستحكم كرد و گواه گرفت كه اگر سر من به نشانه بيارند شما قلعه دهيد.
پس چون شهر را ضبط داد لشكر برگرفت و از راه گرمسير روي به غزان نهاد و در صحراي بريه عرب به ايشان رسيد و از ايشان سر جنبان نگذاشت همه را به تيغ گذرانيد و غنيمت و مال ايشان را همه برده و غارت كرد و به لشكر بخشيد و غزي كه بيست سال تمامت كرمان تا حدود خراسان از ايشان در عذاب بودند از گردن آن ممالك باز كرد و خود باز كرمان آمد و برادر خود را نظام الدين محمود بنشاند و وزيري معين كرد و پيش او بداشت و خود باز شبانكاره آمد. نظام الدين يك سال در كرمان سلطنت راند چون چاره حكومت آنجا ندانست او را مؤاخذت كردند و بعد از سالي خلاص يافت و به شيراز رفت و قطب الدين از وي برنجيد و صورت آن مفصلا طولي دارد. غرض كه كارهاي بزرگ از دست قطب الدين رفته.
ص: 158
و قطب الدين چون از كار كرمان بپرداخت مملكت فرگ و تارم بگرفت كه از حساب كرمان بود و خود با فرگ نشست و قلعه آن آبادان كرد و او بزرگ ملكي بود.

احوال كرمان و ملوك شبانكاره‌
چون خان كرمان آن كه ذكر رفت كه او را براق حاجب گفتندي احوال تسلط و تغلب قطب الدين بشنيد به يكبار دوازده هزار سوار برگرفت و روي به شبانكاره نهاد. قطب الدين مبارز با چهار هزار مرد از سوار و پياده از راه تارم پذيره شد و گويند لشكر را در دره‌اي مخوف فرود آورد. روز ديگر برنشست و اسب خود را شگاه برنهاد و لشكر را گفت امروز روز قيامت شما و ماست بايد كه از مرگ انديشه نكنيد كه هركس كه از اين جنگ پشت داد او را ما لا كلام خواهند كشت باري مرگ به عزبه باشد و لشكر بر حرب تحريض داد. و آن روز جنگ كرد و لشكر براق را بشكست و دستبردي مردانه نمود و براق بازپس نشست و بديد مردانگي و جد او. پس عزيمت كرد كه از پس هزيمتيان برود و براق كس فرستاد و گفت محتاج آمدن نيست. و او را برادرزاده‌اي بود پسر نظام الدين محمود كه او را امير داود گفتندي. براق او را طلب كرد و مردانگي او ديده بود. سرش ببوسيد و تشريف داد و تفصيلي كرد و به دست وي داد و پيش عم فرستاد بدين موجب سيرجان و خواون و معون و سكوكان و فرغان و جامين و سن و كهيره و هرموزولار و آن ولايات همه به دل خود باز تصرف شبانكاره داد و قطب الدين آن ولايات را همه شحنگان خود فرستاد و تا امروز اكثر آن است كه مانده و فرگ و تارم خود به قهر گرفته بود. و در ايام او ولايات فستجان و گرم تا حدود فساورد نيز همه گرفته آمد و مملكت او فسح شد.
و او مردي بود كه با وجود سپاهيگري خيلي فضل و علم داشت و همه دانشمندان از وي منفعل شدندي و رسالتي كرده در علم فقه و آن را «رسالت قطبيه» نام نهاده و مشهور است. و مردي به غايت زيرك بوده و دائما ميان او و اتابك سعد حرب بودي و نامه‌هاي خشم‌آميز به هم نبشتندي و روزي دعوي كرده گفت من اتابك سعد را به يك سخن از شيراز به شبانكاره آورم و به يك سخن باز
ص: 159
شيراز آورم. صدق دعوي خود را نبشت و نامه نبشت به خط خود با خشونت و تهديد چنان كه خون از آن مي‌چكيد و در آخر آن نبشت كه، بيت:
اگر جزبه كام من آيد جواب‌من و گرز و ميدان افراسياب اتابك سعد چون آن نامه بخواند دود بر سر او برآمد در حال برنشست و به يك روز به نيريز دوانيد. آوازه درافتاد كه لشكر اتابك آمد. باز نامه نبشت به تواضع و خشوع و در آن ياد كرد كه مرا با خدمت اتابك راه گستاخي نيست و از سر انبساط اين جرأت رفت بايد كه اتابك ضمير خود نرنجاند و در پاي نامه بنوشت كه:
همان اسب تو شاه اسب من است‌كلاه تو آذرگشسب من است اتابك چون اين نامه برخواند تشريف و خلع فرستاد و خود بازگشت.
و در عدل تا جايگاهي بوده كه گويند روزي در اصطهبانان به شكار باز برنشسته بود بيگاه بازدار به اصطهبانان رسيد گوشت طعمه بازيافت نشد از پيرزني مرغي بستد و طعمه ساخت. پيرزن بر ممر قطب الدين بنشست و از بازدار بناليد.
همان شب بازدار را به دو نيم زد و هر نيمه‌اي بر سر داري كرد و پيرزن را بهاي مرغ داد و عذر خواست و براتي فرمود. و گويند روزي از وكلاي فرگ يكي بيامد و گفت زندگاني ملك دراز باد! من مردي پير و وكيل غلات خاص‌ام و محاسبان حساب من بازديدند و جمع و خرج من راست كردند. بعد از آن كه مفاصاي ديوان ستدم در انبار خانه صد و پنجاه خروار غله هست كه من بنهاده‌ام و از آن خاص خداوند است. قطب الدين در حال جواب داد كه تو مردي محيل گربزي ناراست و غله از دست اكره زيادت ستده‌اي به وزن و كم با ارباب حوالات داده‌اي اين مقدار تفاوت سنگ است كه زيادت آمده و تو اين زمان ديانت خود به من مي‌فروشي. او را برنجانيد و غله از وي بستد و به صدقات داد و هرگز او را عمل نفرمود. و اين كمال كياست او بود. و مناقب او بسيار است و طولي دارد.
علي هذا آخر عمر با فرگ نشست و چون عمرش امتداد يافت و پادشاهي او به سي‌سال رسيد هم در فرگ وفات كرد و تابوتش به جوشناباد بردند و از وي دو پسر ماند يكي مظفر الدين محمد كه وليعهد بود و يكي معز الدين عبد الرحمن.
معز الدين عبد الرحمن پدر را دفن كرد و خود به ايگ آمد پيش برادر و احوال او نيز شمه‌اي گفته شود. و اللّه اعلم.
ص: 160

الملك السعيد الشهيد مظفر الدين محمد بن مبارز
ملك مظفر الدين محمد پسر بزرگتر قطب الدين بود و پدر او را وليعهد كرده بود و چون قطب الدين در فرگ مي‌نشست او را در دار الامان نشاند. پس چون قطب الدين وفات كرد پسر كهترش معز الدين عبد الرحمن او را در جوشناباد دفن كرد و خود با جمعي از حجاب و امرا برخاست و به ايگ آمد و زمين خدمت برادر بوسه داد و به ادب پيش او بايستاد. آن روز تا شب در رز جان بسر بردند. چون مظفر الدين به عادت برخاست كه به قلعه آيد او نيز به قرار رفيق برادر شد چون به دروازه قلعه رسيدند مظفر الدين بازايستاد و روي باز پس كرد و گفت عبد الرحمن جان برادر برو و به رزجان مي‌باش تا فردا كه باهم رسيم. معز الدين بدانست كه او را در قلعه راه نخواهند داد و معز الدين دو سه روزي در ايگ بود پس اجازت خواست كه به شكار رود. از راه ميشكان به شيراز رفت و اتابك ابو بكر او را در جنگها ديده بود. مورد او را عزيز داشت و دختر خود را به وي داد و مقرب حضرت اتابك شد. روزگارش خوش بود تا روزي كه اجلش برسيد. گويند بر وي افترايي كردند كه يعني نامه به برادر نبشته اتابك فرمود تا او را بكشتند.
و مظفر الدين مردي بود كه به همه اوصاف پسنديده و خصال حميده موصوف و مشهور بود هرگز خمر نچشيده و زنا نكرده و يك فريضه از وي فوت نشده و وجه زكوة به وقت به مستحقان رسانيدي و احيانا سپاه به غزاي ملاحده فرستادي و همه وقت در آرزوي حج كردن بود و آنكه شهادت يابد. حج ميسر نشد اما شهادت يافت. و صدقات بسيار دادي و علم فقه و تفسير نيكو دانستي و ترحيب و تبجيل علما كردي و دائما بارگاه او [به] مدرسه مانستي. تا چاشتگاه بحث و مناظره علمي بودي و بعد از آن بار عام دادي و چندان عمارات و خيرات كه او كرده هيچ ملك از ملوك اطراف نكرده از بناها و مساجد و اربطه و خانقاه‌ها و خانه‌ها و بولها (؟) و بناهاي عالي مشكل بر دست گرفتي و همه تمام شدي و همتي عالي داشت و در بطن قلعه دار الامان در كوهي كه با طرف جنوب دارد قلعه‌اي از سنگ خاره برآورده كه هنوز آثار آن مانده و هركس كه مي‌بيند عجب مي‌ماند و آب از چشمه بندره بدان روانه گردانيده بود و مدت سي سال بدان كار كرده و خزانه او آنجا بودي. چون مغول دست يافتند آن را خراب كردند و در راه دارابجرد چهار صفه با
ص: 161
چهار شبستان با پيش در وبا مردرو با پيش طاقي از يك پاره‌سنگ مفرد برآورده كه هيچ جاي وصلي و درزي نيست همچون پنير فرو بريده و در پهلوي آن دو آسياب همه از سنگ يك پاره ساخته هر كه بيند گويد به روزگار سليمان ساخته‌اند و در هيچ ولايتي از ولايات شبانكاره نيست كه او عمارتي هم بدين وجه غريب عالي نساخته و اوقاف بسيار فرموده و نظر او همه بر دين و خيرات بوده.
و يكي از سعادت و بخت جوان او آن بود كه امام رباني ولي وقت فقيه امام الدين المهجردي رحمة اللّه عليه معاصر او بود و همه روزه هم‌صحبت. زهي سعادت او كه نفس مبارك آن يگانه به وي رسيده و مردي عابدمجد بودي و هزل اندك در طبيعت او بود همه كارها به جد راندي و در كار لشكر و مملكت و سپاه بر نشاندن و تعبيه لشكر آيتي بود و دائما ميان او و اتابك شيراز جنگ قائم بودي و اتابك از وي بشكستي با وجود آنكه لشكرش صد يك لشكر اتابك نبودي و در غيرت و صبر تا به حدي بودي كه سي سال به مرض استسقا گرفتار بود و آب نخورد و الا آب انار خوردي. و او را دو زن بودي و هر يك سال يك نوبت به جامه خواب ايشان شدي گفتي شهوت راندن ديوانگي است. هر كه هر سال يكبار ديوانه شد بس. و بر شبانكارگان همچون پدر و مادر مشفق بودي و هركس كه فرزندي آوردي به بارگاه بردي و او را بديدي و در كنار كردي و نامش بنهادي و اگر دختر بودي با وي بگفتندي تا نامش معين كردي و خير برسان پرسيدي و چون به هفت سالگي رسيدندي ايشان را پاي كاري (؟) صيد فرمودي و چون بزرگتر شدندي با خود به شكار بردي تا بر رنج و تعب خوگر شدندي بعد از آن چون سن ايشان به بيست و پنج رسيدي ايشان را به حربها فرستادي و بيازمودي و چون پسنديده آمدندي نان‌پاره معين كردي. اگر از عداد پيادگان بودي در ميان پيادگان نبشتي و اگر از سواران بودي اسب و سليح دادي و فرزندان را از پيشه نهي كردي و همه را به كار سپاهيگري معتاد كردي زيرا كه او همه روزه محتاج سپاه بود و چنان كرده بود كه هزار سوار مقاتل با سليح تمام چنانكه هر يك از ايشان با صد كس بزدندي در بطن قلعه مقيم بودند و پنج هزار پياده در قلعه و حومه بودندي همه مردانه و چالاك. و اگر نيم شب لشكري آمدي هيچ با قلعه نتوانستند كرد به يك لحظه ايشان را براندندي. و اين سواران همه امراي بزرگ بودند و همه با طبل و علم و بيرق. و در هر ولايتي از ولايات شبانكاره سواران و پيادگان مرتب بود و آن ديه و
ص: 162
قلعه و شهر را نگاه مي‌داشتند و قلعه‌ها بسيار داشت همه معمور و به مردان كار مشحون. و فضلي تمام داشت و همه روز شعرا در خدمتش بودندي و خود شعرهاي خوب گفتي و رباعيهاي محققانه او معروف است و همه شعرا شعر او بپسنديدندي و اين دو رباعي از آن اوست، رباعي:
گر از پي لذت هوي خواهي شداز من خبرت كه بينوا خواهي شد
بنگر ز كجايي به چه كار آمده‌اي‌مي‌بين كه چه مي‌كني كجا خواهي شد *
موران خط تو خط به خون آوردندبر ماه نگر كه جمله چون آوردند
و ز بهر نظاره جمالت صنماهريك ز دري سري برون آوردند و رباعيهاي او بسيار است و اين يكي به غايت خوب افتاده كه همه متضاد افتاده، رباعي:
دارم گه و بي‌گه از كه و مه كم و بيش‌خير و شر و نفع و ضر و بيگانه و خويش
وين طرفه كه دوست همچو دشمن مه و سال‌گويد بدو نيكم شب و روز از پس و پيش و اين قطعه وصف الحال خود نيكو فرموده، قطعه:
از دست روزگار دياري گرفته‌ايم‌و ز شربت زمانه خماري گرفته‌ايم
ديوانه‌وار در همه عالم همي دويم‌تا نشنود كسي كه قراري گرفته‌ايم
آهو مثال در دم شيريم و هر زمان‌و انگه در اين گمان كه شكاري گرفته‌ايم
با جور دشمنيم سر و كار روز و شب‌انصاف ده كه خوش سر و كاري گرفته‌ايم
ص: 163 گر شربتي به كام دلم نيست در دهان‌باري ز سوز سينه شراري گرفته‌ايم
جمله نبهره بود به ميزان دوستي‌از قلبهاي هر كه عياري گرفته‌ايم
پرنقش گشت جمله تن از خون و جوش دل‌كاخر ز دست دوست نگاري گرفته‌ايم
تا از صبا صفوت بويي به ما رسدما هر دم از نسيم غباري گرفته‌ايم
بس غصه‌ها و غم كه بخورديم در جهان‌تا از كنار يار كناري گرفته‌ايم
هركس به گوشه‌اي سر گنجي گشوده‌اندوين بخت بين كه ما دم ماري گرفته‌ايم و كمال الدين اسماعيل بن محمد بن عبد الرزاق كه در شعر و فضل يگانه زمانه بود معاصر او بود اما او را نديده بود و دائما در حق ملك قصايد خوب گفتي و فرستادي و ملك انواع كرامات و تشريفات ارزاني فرمودي. روزي اين رباعي گفت و پيش كمال فرستاد:
چون نيست مرا به خدمتت راه وصال‌سر بر خط ديوان تو دارم همه سال
اي چرخ فلك از تو چه نقصان آيدگر زانكه رسانيم زماني به كمال؟ و كمال الدين اسماعيل اين يكي باز فرستاد، رباعي:
خورشيد غلام رأي رخشنده تست‌هر كوست خداوند هنر بنده تست
جوياي كمالند به جان اهل هنروانگاه به جان كمال جوينده تست و در تفسير چنان مستحضر بود كه روزي ميان علما در اين آيه مناظره بود كه «يا أَيُّهَا النَّمْلُ ادْخُلُوا مَساكِنَكُمْ لا يَحْطِمَنَّكُمْ سُلَيْمانُ وَ جُنُودُهُ «4»» او بيست و پنج قول در تفسير اين آيه از خود استنباط كرد و جمله فقها مقر آمدند و هنوز ميانه مفسران اين معاني متداول است و ملك قيش اسبي نامي داشت چنانكه اتابك شيراز از وي طلب كرد و ظنت كرد نداد به سابقه دوستي كه با ملك داشت
______________________________
(4). سورة النمل آيه 18.
ص: 164
آن اسب خنك را پيش ملك فرستاد در باب آن اين رباعي گفت، رباعي:
از قيس نشانه وفاق آوردندمركوب شهي به اتفاق آوردند
از قبه عرش قدسيان مي‌گويندبرخيز محمد كه براق آوردند و مناقب و محاسن او بسيار است.
و در عهد دولت او ملك دارابجرد گشاده شد و از پارس بستد و در شبانكاره افزود و صفت گرفتن آن مذكور است در اين جاي ننوشتم كه مطول بود. علي هذا چون دارابجرد مستخلص شد شاعري گفت:
شاهي كه جهاني به مدارا بگرفت‌تيغش وطن اندر دل خارا بگرفت
از طارم چرخ قدسيان مي‌گوينددارانسبي قلعه دارا بگرفت و چون دارابجرد مستخلص شد اتابك در آن سال به عزم تدارك آن حال با دوازده هزار سوار به حوالي فستجانات آمد و ملك با دو هزار پياده و دو هزار سوار پذيره رفت و به حمله اول ايشان را بشكست و چندان مردم بقتل آمدند كه ملك به خط خود صورت اين فتح به پسر خود نبشت و اين بيت تضمين كرد كه، بيت:
همه دشت ايران ز تورانيان‌سر و دست و پاي است و پشت و ميان و تا آخر عمر اتابك و ملك محمد حرب ميان ايشان قائم بودي و هيچ سالي نبودي كه حربي نرفتي. و ملك مظفر الدين با سلاطين خراسان و عراق سابقه موالات و داعيه مصافات داشت و دائما طريق مكاتبات دوستي ميان ايشان مسلوك بودي و با خليفه وقت اظهار بندگي كردي و خليفه او را نيك محترم دانستي و او را ناصر امير المؤمنين خواندي.
و در آخر ايام او خروج مغول و لشكر چنگيز خان شايع شد و آن زمان بود كه لشكر تاكوچنا اغول به استخلاص ممالك غربي آمده بودند و ملك محمد مردي داهي بود و مي‌دانست كه دست چنگيز خان بالاي دست جمله عالم است هر سال از پازهر و خرمهره و موميايي و چيزهاي تنسوق كه در اين ولايت بودي اندكي به معتمدي دادي و به قاآن فرستادي و باز نمودي كه اين ولايت كوهي است و اين بيچارگان مردماني بيچاره كوه‌نشين و چندان نوا ندارند كه سير شوند. بدين منوال دفع فتنه مغول از خود كردي. چون هولاكو خان بجنبيد جماعتي هم از اهل اين ولايت كه با ملك دشمن بودند برخاستند و به پاي تخت هولاكو خان عرضه دادند كه [شبانكاره] ولايتي پرنعمت و خزاين بسيار است پس او را بر آن داشتند كه
ص: 165
هزاره بدين ولايت فرستد. چون لشكر مغول نزديك شدند ملك محمد را سال به هشتاد و پنج رسيده بود علي الصباح به حمام رفت و غسلي برآورد و بيرون آمد و نماز كرد و حجاب را گفت الحمد للّه كه هر آرزويي كه مرا بود خداي ارزاني فرمود امروز ان شاء اللّه سعادت شهادت يابم پس سلاح خواست و بپوشيد و چون چشم بر عيبه سلاح افكند اين دو بيت برخواند، بيت:
چنين گفت كاي جوشن كارزاربرآسودي از رزم يك روزگار
كنون كار پيش آمدت سخت باش‌به هر جاي پيرايه بخت باش و چون شمشير ببست گفت، نظم:
كنون چنبري گشت پشت يلي‌نتابد همي خنجر كابلي
نه زان گفتم اين كز تو ترسان شدم‌و گر پير گشتم دگر سان شدم و سليح بپوشيد و دست به محاسن سپيد فرو آورد و گفت الهي همين لحظه اين محاسن را به خون شهادت سرخ گردان و بر اسب سوار شد و با لشكر از دروازه قلعه بيرون آمد به نشاطي كه گفتي به عروسي مي‌رود. و چون به ميان عقبه گيلكان رسيد ديد كه باره و سوري كه همچون آهن محكم بود از گچ و سنگ برآورده بي‌آنكه كسي دست بر آن نهادي ناگاه فرو آمد. ملك گفتا زهي دولت كه كافران راست. پس تير در كمان نهاد و سواران مغول و مسلمان همچون مور و ملخ در همديگر آميخته بودند يك چوبه بينداخت گفت به نيت غزا و يك مغول را بينداخت.
هنوز تير ديگر با كمان ننهاده كه تيري آمد بر يك چشم و تير آمدن همان بود و گردن شكستن همان. گويند بر اسبي سمند نشسته بود و جوشني زرد داشت چون بيفتاد در ميان كشتگان كس او را نشناخت تا نيم روز افتاده بود مگر يكي از حجاب او را بشناخت و برفت و مردي حمال را آواز داد تا او را برگرفت و در پاره‌اي نمد پيچيده و از راه دزديده به قلعه آورد.
و چون لشكر شبانكاره را معلوم شد كه ملك شهادت يافت دست از جنگ بكشيدند و همه با اندرون قلعه مراجعت كردند و دروازه را ببستند. لشكر مغول از قتل ملك نه آگاه. آن شب بر پاي قلعه فرود آمدند. روز ديگر پسر مظفر الدين يعني قطب الدين مبارز كه پسر كهترش بود- چه پسر مهترش در حيات پدر وفات كرده بود غياث الدين محمد- قطب الدين رسول فرستاده گفت ايل و منقادم ايشان گفتند ما را پسري به نوا بده و مال قبول كن. قطب الدين پسر خود را ناصر الدين
ص: 166
محمود- كه پنج ساله بود- به نوا به ايشان داد و مالي اندك قبول كرد و هم در آن هفته ايشان را محقر چيزي هم از جنس پازهر و موميايي و امثال اينها بداد و كسيد كرد و مغولان به دارابجرد رفتند و از راه دارابجرد روي به فارس نهادند و برفتند و ناصر الدين محمود را دست بازداشتند و باز آمد و روزگار ملك بسر آمد. و اين حال در روز جمعه سادس صفر سنه تسع و خمسين و ست مائه بود. پادشاهي ملك محمد شصت سال بود سي سال به نيابت پدر و سي سال به استقلال. و او نيكو ملكي بود. او را در مسجد جامع دار الامان كه خود بنا فرموده دفن كردند و امروز مقبره اولاد او همه همين مسجد است.
و ملك مظفر الدين چون پدرش نماند تمامت مخدرات و عورات را از جوشناباد با دار الامان آورد و من بعد دار الملك شبانكاره الي يومنا قلعه دار الامان بود. و اللّه اعلم بالصواب.
ص: 167

ملوك جديد شبانكاره‌

ملك قطب الدين مبارز بن محمد بن مبارز
بدان كه ملك مظفر الدين را دو پسر بود مهتر را غياث الدين محمد گفتندي و در زمان حيات پدر وفات يافت و او را چهار پسر ماند و دو دختر. پسرانش نظام- الدين حسن و نصرة الدين ابراهيم و جلال الدين طيب شاه و بهاء الدين اسماعيل و دختران يكي ياقوت خاتون و يكي خمسه خاتون. مادرشان كنيزكي تركيه نام او شكر خاتون. و پسر كهترش قطب الدين مبارز بود.
و چون مظفر الدين محمد شهيد شد قطب الدين به حكم وراثت و ولايت عهد ملك شبانكاره شد و او مردي بود كه ولايت شبانكاره ملك خود مي‌دانست و مردمان و اهل آن ولايت را همه بندگان زرخريده خود مي‌پنداشت چون استقلال هرچه تمامتر در خود مي‌ديد دست به شراب خوردن برد و آنكه در زمان پدر او هيچ كس را زهره فسق و فجور نبود او به فسق مشغول گشت و نيز نسبت بي‌ديانتي و ناپارسايي بر وي كردند و شبانكارگان از وي برنجيدند و برادرزادگان را نيز مستخف گرفت و نظر اهانت و اذلال بديشان كرد و ايشان پادشاهزادگان بودند احتمال اين مذلت نتوانستند كرد. جمعي شبانكارگان بر ايشان جمع آمدند و گفتند قطب الدين پاي از جاده راستي بيرون نهاده و نه بر طريق پدر و جد زندگاني مي- كند و علي الخصوص كه امروز اين ولايت ايل و اسير مغول شده مصلحت در آن است كه او را خلعي شرعي كنيم. برادرزادگان گفتند مصلحت اين ولايت به رأي و مراد شبانكارگان بسته است اين قدر بس بود كه آن شبانكارگان ديوآسا اين رخصت يافتند و سه روزي ديگر صبر كردند و قطب الدين از فساد و ناپارسايي بازنمي‌ايستاد
ص: 168
عاقبت روزي جمعيتي ساختند و او را فروگرفتند و غل نهاده جمعي همراه او به اردوي هولاكو خان بردند و باز نمودند كه اين ملك نه بر راه صدق و امانت مي- رود. هولاكو خان يارغوي او بداشت از راه ياسا گناه بر وي عايد نشد چه در ايلي و مطاوعت تقصيري نرفته بود و در كار لشكر نيز هم گناهي نكرده فرمود كه اگر او شراب بخورد خود داند او را باز دست شبانكارگان دادند شبانكارگان خوف بديدند انديشه كردند كه اگر ما او را باز ولايت بريم ناچار ما را همه پنهانا بكشد پس نزديك امراي حضرت رشوت در كار كردند تا قطب الدين را گناهكار كردند در ميدان نيريز او را ميان به دو نيم زدند و يرليغ حاصل كردند تا نظام الدين حسن ملك شبانكاره باشد.

الملك الشهيد نظام الدين حسن بن غياث الدين محمد ابن الملك مظفر الدين محمد
او بزرگتر پسران غياث الدين بود و مردي مردانه بود و در فروسيت سرآمد روزگار. مدت دو سال به حكم يرليغ هولاكو خان ملكي راند و در شهور سنه احدي و ستين و ست مائه كه اتابك سلجوق شاه بن سلغر شاه ياغي شد و از حضرت هولاكو خان امير بزرگ التاجو را براي آن مصلحت بفرستادند و حكم رفت تا لشكر شبانكاره و اصفهان و كرمان و يزد همه روي به فارس نهند و سلجوق شاه را مؤاخذه نمايند ايلچي التاجو برسيد با نظام الدين برنشستند پس نظام الدين با هزار سوار چالاك و دو هزار پياده جلد از راه ابرقوه روي به فارس نهاد. پيش از آنكه نظام الدين به التاجو رسيدي در راه ابرقوه با پنج هزار سوار از لشكر سلجوق شاه برابر افتاد و مصاف داد و ايشان را بشكست و اكثر به شمشير گذرانيد. چون التاجو برسيد او را اين مردانگي خوش آمد و تشريف داد و در باب او نامه به حضرت نوشت كه ملك شبانكاره اين مردانگي نمود و از اردو پايزه و يرليغ به نام نظام الدين بفرستادند.
و التاجو، نظام الدين را بر مقدمه كرد و سلجوق شاه نيك بترسيد و عزيمت دز سفيد كرد. نظام الدين حاضر و بيدار بود. راه بر وي بگرفت سلجوق شاه را چون دخول دزسفيد ميسر نگشت به ضرورت به شهر كازرون اندر شد. نظام الدين و لشكر اطراف همه برسيدند و حربهاي سخت رفت و سلجوق شاه سپر نمي‌انداخت. نظام-
ص: 169
الدين آن روز بر اسبي خنگ‌نامي نشسته بود گويند به مضايق در شدي چند نوبت ناصر الدين گودرز كه اميري بزرگ بود از امراي شبانكاره عنان اسبش گرفت و از مضيق بيرون آورد و باز مي‌رفت و حرب مي‌كرد و شعرهاي شاهنامه مي‌خواند تا عاقبت تنها به ميان قلب لشكر فارس زد و در لشكر غرق شد او را شمشيري زدند و بكشتند و ناصر الدين گودرز نيز در عقب او بود بقتل آمد. و همان روز ملك كرمان نيز بكشتند. و قتل نظام الدين [در] محرم سنه اثني و ستين و ست مائه بود و تابوت او را به قلعه دار الامان آوردند.

الملك نيكوسيرت نصرة الدين ابراهيم بن محمد بن محمد
چون ملك نظام الدين كشته شد برادرش نصرة الدين ابراهيم در لشكر بود التاجو او را بخواند و بنواخت و تشريف داد و در باب او نامه نوشت به حضرت و جواب آمد با يرليغ به حكومت شبانكاره.
و چون سلجوق شاه كشته شد دو دختر او را بيرون آوردند يكي را به اردو بردند و يكي را به نصرة الدين ابراهيم دادند به حكم يرليغ و او را در عقد نكاح آورد و به ولايت شبانكاره آورد و او مادر ملك غياث الدين محمد بود و زني به غايت محتشمه و بزرگ بود. و نصرة الدين زمام حكومت شبانكاره بر دست گرفت و پادشاهي فرخنده با جمال با كمال بود و شبانكارگان با وي متفق بودند و مدتي گرد همه ولايت برگشت و عمارات فرمود و مال قراري به اردو فرستاد. چون دو سال به كار مملكت قيام نمود هادم لذات خود را به وي نمود از بيم آن سر در جيب فنا كشيد در سنه اربع و ستين و ست مائه. و گويند او را زهر دادند و صدق و كذب آن معلوم نيست. چه او پادشاهي نيكو اعتقاد بود و غالبا چيزي از وي صادر نشدي كه مستوجب زهر دادن بودي.

الملك الشهيد جلال الدين طيب شاه بن محمد بن محمد بن مبارز
چون نصرة الدين ابراهيم وفات يافت شبانكارگان و امرا و حجاب اتفاق بر برادر او جلال الدين طيب شاه كردند و او را سيزده سال بود او را از حرم بيرون
ص: 170
آوردند و به پادشاهي بر وي سلام كردند و امرا مربي او شدند. و چون يك دو سال به مراسم ملكداري قيام نمود پادشاهي آمد نيك به كار، و دقايق و قانون حكومت نيك دانستي و كار حكومت و پادشاهي شبانكاره در عهد او به اقصي الغايه رسيد و او عمارات بسيار فرمود و امرا و حجاب را هركس فراخور خود مرتبه و پايگاه پيدا گردانيد و هر سال خزانه تمام به اردو روانه گردانيدي و امراي حضرت هولاكو مربي و معين او شدند و يك دو نوبت خود عازم اردو شد و روي پادشاه بديد و در حق او سيور غاميشي فرمود و طبل و علم و گاورگا و يرليغ و پايزه داد و به عظمت باز شبانكاره آمد و مدتي در خصب نعمت و ضمان سلامت بود و غلامان ترك بسيار خريد و همه را تربيت كرد و شراب دوست داشتي و دائما در بارگاه او عيش و عشرت بودي و زن‌برادرش نصرة الدين ابراهيم يعني دختر سلجوق شاه به زني كرد و از وي پسري آورد غياث الدين محمد و دختر عم خود را به زني كرد از وي پسري آورد عماد الدين محمد و دختر عم پدرش به زني كرد از وي چهار پسر آورد يكي مظفر الدين محمد و يكي نظام الدين حسن و يكي تاج الدين بهمن شاه و يكي ركن الدين يوسف شاه. و او را در سن بيست و دو سالگي شش پسر جمع آمد همه پسران شايسته نجيب و خزانه‌اي كه مظفر الدين محمد در مدت شصت سال جمع كرده بود انواع جواهر و نفايس و نقود و اقمشه همه به دست او آمد و پادشاهي بود بخشنده اما نه مسرف و با شاهدان خوش بودي و احيانا بيست يا سي شاهد خوب در مجلس او نشسته بودندي. اما هرگز نظر بر ايشان نكردي و امرا و ندماي او نيز به همين سبيل. اما از براي عشرت ايشان را حاضر كردندي و به سماع و طيبت مشغول شدندي شب هركسي از پي كار خود رفتندي و چون شراب خوردي صراحي و جام او جدا بودي و پيش خود نهادي و به دست خود در جام ريختي و خوردي.
چون روزگار مملكتش به ده سال رسيد از اردوي اباقا حكم نفاذ يافت تا لشكر شبانكاره عازم خراسان شوند از براي كار براق اغول و دفع لشكر جغتاي. پس جلال الدين برادر خود را بهاء الدين اسماعيل با جمعي از امرا و سيصد سوار گزيده به خراسان كسيد كرد و ايشان برفتند و اثرها نمودند و پادشاه وقت ايشان را بپسنديد پس چون اباقا خان باز مقر سرير خراميد جلال الدين طيب شاه عازم كرياس شد به عظمتي هرچه تمامتر و حمل خزانه‌اي تمام به شرف پايبوس اباقا مشرف شد و تشريف پايزه يافت. چون جلال الدين استقلال يافت سيشي‌يعشي (؟) كه رأي
ص: 171
نويني داشت و شحنه شبانكاره بود و قديما از اين ولايات خيلي مال ربوده از جلال- الدين مستشعر شد [كه] مبادا تقرير آن مالها كند با جلال الدين آغاز منازعت نهاد و جلال الدين به عنايت پادشاه مستظهر ورقه‌ها نبشت مشتمل بر جمع مالي كه تا غايت از ولايت شبانكاره با سيشي و نواب او است و مالي بيقياس سر بالا برآمد و صاحب ديوان بر آن حال واقف شد چنانكه به پادشاه اباقا رسيد و جاه سيشي از آن خلل پذير آمد و از باسقاقي معزول شد.
و ملك جلال الدين سه سال در اردو موقوف ماند و هرچند سيشي با وي موافقت و دوستي جستي او ابا نمودي و تكبر و تجبر ورزيدي. و نيز سيشي‌يعشي (؟) از وي دختري طلبيد از براي پسر و ملك قبول نكرد و فحشها گفت. سيشي منتهز فرصت شد تا وقتي كه اباقا خان درگذشت و اردو در تزلزل افتاد و احمد خان به پادشاهي نشست. در اين ميانه سيشي فرصت نگاه داشت و روزي كه لشكر احمد خان در كوچ بودند دو نوكر خود بر ممر موكب جلال الدين نشاند تا او را از دست بردارند. ايشان بيامدند و جلال الدين را گفتند حكم است كه ترا به ياسا رسانيم.
جلال الدين معول داشت كه همان روز ايلچي پادشاه احمد از طلب او بيايد. پيش از آنكه ايلچي بيامدي نوكران سيشي كار او تمام كردند و در پاي كوه الوند او را به دو نيم زدند. چون او را كشته بودند ايلچي برسيد و معني نوشدارو كه پس از مرگ به سرخاب دهند روشن گشت هيچ فايده نبود. و از آن بتر چيزي آن بود كه وقتي ملك و سيشي خصمان بودند جمعي از حجاب در شبانكاره پسر ميانگين يعني نظام الدين حسن را كه طفل بود بر جاي پدر نشانده بودند و بدان بهانه جمعي از امراي بزرگ كشته و آن خبر به سيشي رسيد و مزيد علت كار جلال الدين شد.
و جلال الدين چون شهيد شد عمرش بيست و شش سال بود و سيزده سال پادشاهي راند و در سنه سبع و سبعين و ست مائه بقتل آمد. عليه الرحمه.

الملك مظفر الدين بن طيب شاه‌
چون جلال الدين بقتل آمد دو پسرش در اردو بودند. غياث الدين محمد و مظفر الدين محمد كه مهتر پسران بود. پس چون مظفر الدين پدر را كشته يافت در پاي تخت احمد زانو زد كه پدر مرا بي‌گناه كشتند و سيشي‌يعشي عازم خراسان شد
ص: 172
و به خدمت ارغون خان پيوست. احمد خان، مظفر الدين را حكومت شبانكاره داد و با پايزه و يرليغ به ايگ آمد چون برسيد جمعي از رنود و اوباش و سگ‌داران بر وي جمع آمدند و او هنوز طفل [بود] و هرچه اكابر شبانكاره بودند همه با ملك بهاء- الدين بودند در جانب خراسان در اردوي ارغون خان و مظفر الدين را بدآموزي كردند تا در مدت سه سال در شبانكاره آن كرد كه قضا برنگيرد و قدر برنتابد از هتك پرده مستوران، و غارت خاندانهاي قديم، و آدمي را در منجنيق نشاندن، و سگ در شلوار زنان نشاندن، و برادر را به دست برادر دادن تا به دندان مي‌دريد، و پدر را به دست پسر دادن و گردن زدن، و الحاح بر مردم كردن و زن را طلاق دادن و هم در مجلس با يكي ديگر نكاح بستن و همان ساعت جماع كردن، و دختر مردم به سگبانان دادن، و مردم بر پاي ديوار نشاندن و الحاح كردن تا بكند و ديوار بر سر او فرود آمدن، و امثال اين.
پس چون احمد خان كشته شد و ارغون به پادشاهي نشست سيشي‌يعشي مربي بهاء الدين گشت و در حضرت ارغون عرضه داشت كه جلال الدين گناهكار بود و به ياسا رسيد، پسرش مظفر الدين شبانكاره را بي‌حكم فرو گرفته. ارغون خان در حق ملك بهاء الدين يرليغ فرموده گفت او مدتي است تا در خراسان كوچ من و پدر من داده و چون بهاء الدين با يرليغ و پايزه مي‌آمد مظفر الدين با آن متمردان و اوباش او را مجال نمي‌دادند بل كه به حوالي ولايت نمي‌گذاشتند تا مدت سه سال تمام برآمد هرچند بهاء الدين آمدي مظفر الدين او را براندي و به يكبارگي ياغي شد چنانكه يك حبه مال به كسي نداد و همه را در بارگاه به سگ‌داران بخشيدي و ايلچيان كه در اين ولايت بودند ايشان را همه بگرفت و ختنه كرد و زنگله به ريش بربستي و در مجلس شراب برايشان مسخرگي كردي. و كار شبانكاره نيك مشوش شد زيرا هر كجا بزرگي بودند در بيرون بودند و اگر بزرگي در شهر مانده بود همه را هريكي به نهايتي بكشت يا مثله كرد.
پس چون بهاء الدين به ستوه آمد در حضرت ارغون عرضه داشت. فرمان شد تا سيصد سوار مغول با سه امير متوجه شبانكاره شوند و شبانكاره را مستخلص كرده به دست بهاء الدين دهند و آن سواران مقيم ولايت باشند. پس اين مغولان كه امروز مقيم دارابجردند و ايشان را «جزمه» گويند بدين مصلحت ملك بهاء الدين بدين طرف آورد. چون برسيدند در خندق فستجان مصاف دادند و مظفر الدين منهزم
ص: 173
شد و اكثر از آن سرهنگان متمرد كشته شدند و مظفر الدين پياده بگريخت و به كرمان رفت. او را در كرمان بگرفتند و به اردو بردند مقيد كرده مدتي در اردو محبوس بود خلاص يافت و به راه لورستان بيامد و اتابك افراسياب لور را ياغي گردانيد تا او نيز در سر فساد او شد و لشكر بيامد و او را به ياسا رسانيدند. بعد از مدتي باز شبانكاره آمد و بنشست و تا آخر عمر روي ملكي و حكومت نديد اما از آن تهتك و اضطراب كه داشت بيدار نشد او را «ملك ديوانه» گفتندي تا در شهور سنه ست و عشرين و سبع مائه وفات يافت. و اللّه اعلم.

الملك بهاء الدين اسماعيل بن محمد بن محمد
ملك بهاء الدين اسماعيل چون مظفر الدين را بتاخت لشكر مغول را به دارابجرد نزول داد و خود با اكابر شبانكاره به قلعه درآمد و در سال اول تدارك خراجاتي كه از تعدي مظفر الدين بر شبانكاره آمده بود بكرد و يارغوي جماعت متمردان كه بدآموزي مظفر الدين كرده بودند بداشت همه را بگرفت و بعضي بكشت و بعضي مثله كرد و بعضي را به قلاع خندقها موقوف و محبوس گردانيد و باز آغاز عمارات نهاد و تلافي خرابيهاي مظفر الديني بر دست گرفت و مالها را پاي باز بست. و او ملكي بود كه با مردم اوباش و نااهل خوش نبودي و مردم اصيل هنرمند را دوست داشتي و دائما خلوت با اين طايفه كردي و اراذل را راه ندادي.
بدين سبب اكثر شبانكارگان او را دشمن داشتندي و دختر ارغون گوركان كه امير خراسان و عراق بود و ذكر او رفت زن او بود و از وي دو پسر بودش: ركن الدين- افراسياب و تاج الدين جمشيد كه امروز در حيات است خداي او را برخورداري دهاد و از دخترعم پدر خودش [او را] دو پسر بود نصرة الدين ابراهيم و سيف الدين محمد.
و چون از ملكي او سه سال گذشت ايلچيان بسيار به تحصيل مال بيامدند و اكثر مال شبانكاره خرج شده بود. ايلچيان او را به اردو بردند و در مصادره كشيدند.
از غصه بسيار كه از كشاكش ديواني بخورد به مرضي گرفتار شد و باز شبانكاره آمد آن مرض به تخبيط دماغ سرايت كرد و در همان حال مي‌بود و مادرش در حيات بود تفقد او مي‌كرد تا در شهور سنه اثني عشر و سبع مائه به جوار حق پيوست.
ص: 174

الملك الشهيد ناصر الدين محمود بن مبارز
چون قطب الدين مبارز بن مظفر الدين محمد را در نيريز به ياسا رسانيدند او را سه پسر ماند يكي ركن الدين حسن- و او مهتر بود و به جواني درگذشت پسري ماند از وي مبارز نام- و دو پسر ديگرش يكي ناصر الدين محمود و يكي سيف الدين- هزارسب. پس اين دو پسر را طاقت استيلا و تغلب بنو اعمام نبود چه پسران غياث الدين بر مملكت مستولي بودند و پدر ايشان بقتل آمده ناگاه فرار بر قرار اختيار كردند و از شبانكاره رحلت كردند و روي به اردو نهادند مدتهاي مديد ملازمت امرا و اركان حضرت نمودند هر روز در بلدي و هردم در وطني حاليا چهره دولتي روي نمي‌نمود و حكومت شبانكاره تا وقتي كه به ملك بهاء الدين رسيد و ملك بهاء الدين را در مطالبت كشيدند و معزول شد و هنوز بخت با اين دو پسر يار نبود. اما دو ملكزاده مستعد عاقل بودند. چون تخت سلطنت به گيخاتو خان مزين شد، وزير او صدر الدين تغاجار، به حكم آنكه سابقه محبتي با ناصر الدين داشت، احوال ايشان عرضه داشت كه يعني پدر ايشان بيگناه كشته شد و شبانكارگان در حق او بدي سگاليدند و نيز مدتي است تا ملازم كرياس بزرگ‌اند و رسم و آيين يارغو و ياساق مغول دانسته. پادشاه وقت در حق ايشان مرحمت فرمود و يرليغ داد به حكومت و آنكه سيف الدين از حكم نايب ناصر الدين باشد. ناصر الدين در آن نزديكي در باب هرچه به سالها در خاطر داشت احكام و پايزه حاصل كرد و در شهور سنه تسع و ثمانين و ست مائه به عظمتي هرچه كاملتر به ايگ آمدند اهالي ولايت به ورود ايشان خرم شدند و موردشان عزيز داشتند.
ناصر الدين مردي كاردان كارديده بود دست كفايت از آستين شهامت بيرون كرد و بنياد كارها بر قوانين عقل و قواعد عدل نهاد و رسمهايي كه نه معقول بود و شبانكارگي بود اكثر برداشت و ضبط امور بر نسق شهريا [را] ننهاد و تمغا در اين ولايت نبود. تمغايي سبك بنياد كرد و امرا و حجاب را هر كس به مرتبه خود بداشت و كفايتي ظاهر گردانيد كه هم سال اول مال قراري ولايت از كرباس رنگ- كرده و چماق و آلات آهني و غيره بگزارد و شبانكاره مصر جامع ساخت و رعايا در فر دولت او مرفه و خوش‌دل روزگار گذرانيدندي و لشكري هر كسي با نصيب تمام و نيز كاري كرد كه همه خويشان و اقرباي خود را از بنين و بنات از مال با
ص: 175
نصيبي تمام شدند و آن بود كه پيش از اين مال و املاك شبانكاره در دست تصرف آن كس بودي كه بر شبانكاره حاكم بودي و حجرات و اهل پرده را برات معاش از ديوان حاكم بودي وقت وقت سختي كشيدندي چون به عهد او رسيد با قاضي القضاة في العالم، امام بزرگ شافعي ثاني، ركن الحق و الدين احمد بن عماد- الدين عبد الغفار برد اللّه مضجعه و جعل في الجنان مأويه كه خير زمان و اعجوبه جهان بود و از حكم يرليغ قاضي شبانكاره مشورت كرد آن مرد نيكو اعتقاد او را گفت كه مصلحت در آن است كه مالي و ضياعي و اسباني كه از ملك مظفر الدين محمد مانده ميان اسباط او قسمت كني تا هر كسي خود داند حصه خود. اين رأي بپسنديد و اگرچه شرعا اولاد غياث الدين را ميراث مظفر الدين نمي‌رسيد برايشان رحم كرد و قاضي را بنشاند و مال را جمله تخصيص كرد مرد را يك حصه و زن را نيم حصه چنانكه هيچ دختر در اولاد مظفر الدين نماند كه او را نصيبي تمام نرسيد همه مزارع نفيس و كهريزهاي قيمتي و طباجين و سباتين و مياه و اراضي همه آبادان. و حصه‌اي كمتر كه به دختراني رسيد كه مادرشان كنيزكان بودند پانصد هزار ديناري بود رقبه املاك و همه را مالك حصه خود گردانيد و باز تصرف داد و نواب و گماشتگان و خدمتكاران و اكره و مزارعان هر كس معين كرد و هر كسي را شرطنامه‌اي داد و اين كار صلاح به يمن همت و سعي آن امام يگانه بود كه خداي تعالي او را در روضه رضوان جاي دهاد.
پس چون از مدت ملك ناصر الدين سه سال بگذشت و عادت ناصر الدين آن بود كه كار عاقلانه كردي و رسم بيباكي شبانكارگانه برانداخت و هرچند در طبيعت ناصر الدين مساهلتي بود در مزاج سيف الدين هزارسب سياستي و خشمي عظيم بود و ناصر الدين تهديد گناهكاران به سيف الدين كردي و هزارسب سياست راندي و كم كسي با وي سخن توانستي گفت و حكم كرده بود تا شبانكارگان كارد و خنجر بر ميان نبندند و پيش پسران جلال الدين و بهاء الدين جمع نشوند و سلاح نبندند. از اين جهت گريبان شبانكارگان و اهل فساد تنگ آمد هيچ نتوانستند كرد. ناگاه ناصر الدين در سال سوم عازم حضرت شد و روي پادشاه بديد و انواع تنسوقات عرض كرد و احكام حاصل كرد. چون ناصر الدين غايب شد، جمعي به اتفاق سيف الدين را زهر دادند. مدت سه ماه صاحب فراش شد و به حق رسيد چون ناصر الدين برسيد پشتش از فراق برادر بشكست جماعت شبانكارگان با هم اتفاق
ص: 176
كردند بر قتل او. پس منهيان ناصر الدين را خبر دادند از سگالش غدر از آنجا كه قضا نازل شده بود ناصر الدين تصور كرد كه او را بقتل خواهند آورد گفت ايشان مرا مؤاخذت كنند و به اردو برند من در اردو سزاي ايشان بدهم. خود آن جماعت را خبر شد كه ملك آگاه شد اگر نيز قتل در خاطر نداشتند بر قتل عازم شدند.
پسينگاه بر بارگاه او دوانيدند و او را به شمشير مجزي كردند و بارگاه و درگاه و خزانه او را غارت دادند و صامت و ناطق ببردند. نعوذ باللّه من الجور بعد الكور.
و چون اين كار تمام كردند غياث الدين محمد بن طيب شاه را بيرون آوردند و به ملكي بنشاندند و نامه‌اي نبشتند از قول سپاه و لشكر شبانكاره به حضرت پادشاه كه ما ناصر الدين را كشتيم و غياث الدين را نشانديم تا اعلام حضرت پادشاه و اركان دولت باشد و به دست يكي از حجاب بفرستادند. صاحب ديوان چون بر نامه وقوف يافت بخنديد و گفت چون آن مخاذيل چنان مستقل‌اند كه پادشاهي را مي‌كشند و يكي را مي‌نشانند چه محتاج اعلام ما است؟! في الحال برخاست و اين حال به پادشاه رسانيد يرليغ شد با يسوربوقانوين [تا] با دويست مغول عازم شبانكاره شوند و تمامت امرا و ملوك و حجاب و لشكر را بسته بيارند و ياساميشي كرده پسر سيف الدين هزارسب نام او ركن الدين حسن به حكومت بنشانند و آن حاجب كه رسالت برده بود محبوس كردند. يسوربوقا مردي داهي بود دانست كه ولايتي چنين به دويست سوار ميسر نشود كه بي‌تشويش گرفته شود از راه فارس عطفي كرد و به جانب فسا شد و در شهر فسا فرود آمد و حكمي نبشت مشتمل بر آنكه من حاكم فساام و حكم ملكي شبانكاره به نام غياث الدين دارم و بنو اعمام شريك او بايد كه با ملوك و امرا و حجاب همه به فسا حاضر شوند و حكم بشنوند. ايشان چون اين حكم بخواندند اگر نمي‌رفتند گناهكار بودند و اگر مي‌رفتند پيدا نبود كه در زير آن چيست. عاقبت از كام و ناكام جمله اكابر و ملوك به شهر فسا شدند. يسوربوقا در روز اول ايشان را تمامت فرو گرفت و همه را دو شاخه‌ها و كنده و غل و سلاسل برنهاد و در زندان فسا محبوس گردانيد و خود با دويست سوار مغول به ايگ دوانيد و ركن الدين حسن را كه ده ساله بود بر چهار بالش حكومت نشاند و تدبير آن كار با رأي خواهر ناصر الدين افكند و جمعي مشفقان و سوختگان هواي ناصر الدين از نقبها بيرون آمدند و هر كسي تقديري و تدبيري انديشيدند. يسوربوقا مدت چهار ماه در ايگ بود و هر روز يارغو داشتي تا اكثر خونيان و بيعتيان و كسي كه در آن
ص: 177
حكايت علمي داشت باز دست آورده همه را به انواع عذاب بعضي را به آتش بگردانيد بعضي را مثله كرد بعضي به تيغ بگذرانيد. باري هر كسي سزاي و جزاي خود بديدند. چون ياساميشي تمام كرد و مالي نيكو به دست او آمد بعد از چهار ماه به راه فسا مراجعت كرد و ملوك مقيد را برگرفت و متوجه اردو گشت مدتي محبوس بودند يارغو داشتند همه گناهكار شدند فرمان شده بود تا همه را به ياسا رسانند قضاي خداي تعالي در آن نزديكي تبدل احوالي پيدا شد و بايدواغول در بغداد خروج كرد و روزگار گيخاتو خان بسر آمده ملوك شبانكاره خلاص يافتند و هر كسي به پادشاهزاده‌اي و اميري توسل جستند و آن كار و يارغو در تعويق ماند.
و از ناصر الدين محمود يك پسر سه ماهه مانده بود او را معز الدين مسعود گويند. و بدين منوال ملكي چنان عادل بر سر جهل و غضب شبانكارگان شد تا عاقلان بدانند كه هر بدي كه در عالم پيدا شده از ناداني و استبداد بوده. و قتل ناصر الدين در شعبان سنه اثني و تسعين و ست مائه بود.

الملك غياث الدين محمد بن طيب شاه بن محمد
چون بايدو خان با غازان مصاف داد و غازان خان مظفر آمد و پادشاهي بگرفت به حكم آنكه جلال الدين طيب شاه در وقتي كه در اردو بود دو پسر خود را اينجو پسران ارغون كرده بود غياث الدين و نظام الدين، بدان وسيلت غازان خان تربيت غياث الدين فرمود و گفت او اينجوي من است حكومت بر وي مقرر داشت و با يرليغ و پايزه به شبانكاره آمد و او ملكي با وقار آهسته خوشخوي بود و حيايي عظيم داشت سخن كم گفتي الا در مستي. و برادرش نظام الدين نايب كلي بود و مردي باكفايت باسياست بود تمامي امور مملكت بر وي مي‌رفت و غياث الدين جز شكار و شراب ندانستي. و در روزگار نوروز كه امير الامرا بود پسر ارغون چون خواهر نوروز در حباله نكاح ملك بهاء الدين بود نوروز مربي خواهر شد و ولايت شبانكاره به خواهر داد و چون بيكي قتلغ پسران جلال الدين را از پسران خود عزيزتر دانستي حاليا ولايت شبانكاره را ميان پسران خود ركن الدين افراسياب و تاج الدين جمشيد و ميان پسران ملك بهاء الدين، نصرة الدين و سيف الدين و پسران جلال الدين، غياث الدين و نظام الدين قسمت كرد و همه را با همديگر شريك
ص: 178
گردانيد تا وقتي كه نوروز بقتل آمد چنين بود. چون نوروز برافتاد پسران سيشي ولايت شبانكاره را باز تصرف گرفتند و هم به ملك غياث الدين مقرر داشتند و تا غازان خان درگذشت و سلطان اولجايتو بنشست ملك شبانكاره غياث الدين بود و نايب مطلق نظام الدين، و باسقاق بزرگ قوتاتميش‌بيك كه نبيره سيشي‌يعشي [شايد بخشي؟] بود و قوتاتميش با ملوك نيكو بود و ميان ايشان مواصلت رفت.
پس چون از مملكت غياث الدين قريب پانزده سال بگذشت سبب آنكه نواب امير سونج و مردمان غريب در اين ولايت شروع پيوسته بودند و اكثر مال ولايت تعرفه كرده و ملك غياث الدين از آن حساب چيزي ندانستي محاسبان فذلك حساب او برآوردند و از آن مقدار كه جمع او بسته بودند مبالغي باقي درآمد و مال پيش رعايا نبود بل كه اكثر آن بود كه با سونج و نواب و عمال او بود. ملك را به ضرورت به اردو بردند چون به نظر سونج رسيد هيچ نتوانست گفت و صاحب ديوان سؤال بقايا از وي كرد. جواب نگفت دانست كه مال امير دارد و او با خود خط بر بقاياي او كشيد و امير سونج رهين منت شد حاليا تا مدت دو سال غياث- الدين در اردو بماند و نظام الدين در شبانكاره كار مي‌راند. چون اجازت يافت و پايزه و يرليغ حاصل شد و با كارسازي و مراد هرچه تمامتر روي به ولايت نهاد، او را خود قديما به سبب افراط خمر و آنكه در شراب غذا نكردي مرضي بود چون به حدود دربند سولان رسيد در ولايت سيلاخور آن مرض مستحكم شد و وفات يافت خبر وصول او در هفته رسيده و مبشران را تشريف داده و بوق و طبل مي‌دريدند از عقب آن آگاهي موت او برسيد و سورماتم شد نظام الدين را شكستي عظيم آمد و تعزيتي داشت به غايت بزرگ.
علي هذا امير سونج چون غياث الدين درگذشت ولايت را با نظام الدين بست و پسر غياث الدين را و پسر بهاء الدين را يعني نصرة الدين ابراهيم و جلال الدين طيب شاه به اردو طلب كرد. و بعد از اين احوال نظام الدين گفته شود. و موت غياث الدين در رمضان سنه تسع و سبع مائه بود.

ملك نظام الدين حسن بن طيب شاه‌
بعد از وفات غياث الدين، نظام الدين حسن به حكم سونج يك سال تصرف
ص: 179
نمود مال را بگزارد و در آخر سال متوجه حضرت شد و به حكومت باز آمد. و نصرة الدين در اردو بماند تا دو سال پس در آخر سال دوم ديگرباره نظام الدين متوجه گشت. چون نصرة الدين دو سال كوچ داده بود امير سونج ايشان را صلحي داد و ولايت را به ايشان مفوض داشت هريكي نيمه‌اي و صاحب فاضل خواجه فخر الدين محمد خداشاهي را بر سر ايشان زمام ساخت تا ولايت را ياساميشي كرده بلوك هر كسي جدا كرده به دست ايشان داد و هر دو ملك با يرليغ و پايزه به ولايت آمدند و چون قريب شش ماه حكومت راندند صلح ميان ايشان قرار نگرفت خواجه فخر الدين محمد با اردو [رجوع] نموده يرليغ به نام او صادر شد تا حامي و حاكم شبانكاره باشد و هر دو ملك معزول شدند. علي هذا خواجه فخر الدين سه سال حكومت راند عاقبت هم در اين ولايت مدفون شد. چون او مدفون شد امير سونج، خواجه قوام الدين مسعود الكرماني را بفرستاد به ملكي او نيز سالي تصرف نمود هم در ايگ وفات يافت باز ملكي و متصرفي بر نظام الدين قرار گرفت اما ولايت به نوكران و نواب امير سونج مشحون بود و نظام الدين حاكم، و مال بسيار مي‌ريخت تا وقتي كه سونج نيز بگذشت و اولجايتو سلطان نماند و بو سعيد خان بنشست ديگرباره نصرة الدين به اردو رفت تا وقتي كه او به ملكي آمد و باز معزول شد و ديگرباره ملكي به نظام الدين آمد از حكم دمشق خواجه. و در ايام دمشق خواجه كار نظام الدين بالا گرفت اما او را چشم زخمي رسيد و حساد به خصمي او برايستادند و دمشق خواجه ايلچيان فرستاد و او را در مصادره كشيدند و صامت و ناطق از وي استخراج كردند چنانكه به نفس نيز در معرض خطر آمد. به‌هرحال گريخته به اردو رفت و مرمت حال خود كرد و دمشق خواجه باز معتبر شد. چون باز ولايت آمد بر عزم تلافي كار خود ميان بست و بنياد كارها فرمود خود منفض (؟) زندگاني او را سخت بگرفت و مجال نيم ساعت نداد و به جوار حق پيوست در يازدهم ذي القعده سنه خمس و عشرين و سبع مائه. و گويند حساد از بيم آنكه تدارك نكند او را زهر دادند و العهدة علي القائل.

ملك نصرة الدين ابراهيم بن بهاء الدين اسماعيل‌
چون سونج‌يعشي نماند و دمشق خواجه نايب خان گشت نصرة الدين ابراهيم در اردو مقيم بود بر دمشق خواجه عرضه داشت كه ولايت شبانكاره ولايتي پرتوفير
ص: 180
است بايد كه از آن تو باشد دمشق خواجه شبانكاره را بستد و از دست امراي ايغور بيرون برد و نامزد ملك نصرة الدين كرد ملك نصرت مبشران فرستاد بدين احوال پس چون دمشق خواجه هنوز ازمال دنياوي پر نبود پسر خواجه فخر الدين الاشترخاني متصدي حكومت شد و پنجاه هزار دينار زر تقبل كرد و نقد بداد سال اول حكومت به وي دادند و به ولايت آمد نام او احمد و يك سال حكومت راند ملك نصرت در خيل دمشق بماند. چون ملك عز الدين عبد العزيز راه نيابت دمشق يافت معين نصرة الدين گشت و ولايت به وي ارزاني داشتند و هر حكمي كه متضمن مصالح او بود حاصل كرده با يرليغ و پايزه و چماق و شمشير به عظمتي كه فلك خيره ماندي به شبانكاره آمد و حكم داشت با ايلچي كه نظام الدين را مؤاخذت كرده به حضرت آورند. هرچند نظام الدين گفت كه مرا با تو موافقت است و هرچه مراد تست هم در ولايت تمام كنم و ايلچي را تعهد داده بازگردانيم نصرة الدين بر راه استبداد ايستاد تا نظام الدين به ضرورت عازم شد و خود صلاح كار نظام الدين در آن بود. چون به اردو رسيد مال بسيار بريخت و دمشق خواجه مريد و معتقد او گشت و هم در آن مدت نصرة الدين را معزول گردانيد و ايلچيان فرستاد و او را در مطالبه و مصادره كشيدند و قريب شش ماه در ولايت شبانكاره مأخوذ و محبوس و معذب بود عاقبت عازم اردو شد و خيلي تحمل مشقت كرد و او را جدي تمام بود و سه نوبت به دمشق خواجه رسيد از وي سؤال كرد كه التماس او چيست؟ اگر حكومت است تا بدهم. او هيچ نگفتي و ثبات مي‌نمود. اما نظام الدين در ولايت حكومت مي‌راند.
و چون نظام الدين نماند و دمشق خواجه نيز درگذشت ناگاه برخاست و به ولايت بازآمد گويي ضمير او از زوال عمرش آگاهي داد. چون قريب چهل و هفت هشت روز بود كه باز وطن خود آمده و به مرمت احوال ماضي كه خلل‌پذير شده بود مشغول شد او را علتي روي نمود كه سرسام گويند و بدان مرض درگذشت. رحمة اللّه عليه.
وفات او در شهور سنه تسع و عشرين و سبع مائه [بود].

ملك معظم تاج الدنيا والدين جمشيد بن اسماعيل عز نصره‌
و در آن زمان كه ملك نصرة الدين به ايگ بازآمد حكومت شبانكاره از حكم علي‌پاشا، ملك تاج الدين جمشيد بن ملك بهاء الدين داشت برادر كوچكتر نصرة الدين
ص: 181
و چون دمشق خواجه نمانده بود هم در آن نزديكي ملك تاج الدين معزول شده باز متوجه حضرت شد و علي‌پاشا او را مربي گشت و حكومت داد و در آن نزديكي شبانكاره داخل بلوكات امير مرحوم شرف الحق والدين محمود شاه شد. ملك تاج الدين مدتي ملازم اردو شد هرچند ملكي بر وي عرضه كردند قبول نكرد بعد از پنج سال احكامي كه موجب مصالح كار او و نواب او بود حاصل كرده روي باز ولايت نهاد. مدتي به مرمت احوال و تلافي اخراجاتي كه تا غايت افتاده بود مشغول شد و به حمد حق آن امر صلاح يافت و خزاين معمور گشت و چون ولايت شبانكاره امروز داخل بلوكات انوشروان عهد امير غياث الدنيا و الدين كيخسرو خلد اللّه دولته و زيدت- معدلته است ملكي و متصرفي و شحنگي و جمله مناصب بر ملك تاج الدين ملك- اعظم اعدل شهريار جوان‌بخت ركن الدنيا و الدين حسن بن سيف الدين هزارسب عز- نصرهما مفوض و ارزاني فرموده و دست ايشان در امور مملكت قوي داشته كه در سايه بخت جوان اين خسرو نامدار اين ملكان دوگانه كه بقيه ملوك ايران زمين‌اند از عمر و دولت ممتع باشد. بعون اللّه تعالي تاريخ تحرير اين حال در ربيع الاول سنه ثمان و ثلثين و سبع مائه.
و الحمد للّه حق حمده و الصلوة و السلام علي من لا نبي بعده.
ص: 182